don't move

99

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۵ ب.ظ
بادبادک ها در فضای خانه میچرخند و هرجایی دلشان میخواهد میروند. زندگی مسالمت آمیزی باهم داریم. انگار موجودات زنده ای باشند که همراه من همه جا می آیند و همواره نظاره ام میکنند....

_من کاملن میفهمم وقتی که میگوید نمیتونم تحمل کنم. کاملن میفهمم. 
من حتی همین را هم نمیتوانم تحمل کنم. همین نبودن را. همین که نباشم را هم نمیتوانم تحمل کنم... 
اما برای آن لحظات خوب اتفاق افتاد و کافی. حتی گفتنش با خودم هم سخت است: دیگر این کار را نمیکنم. خودم را کنترل میکنم. بله میکنم. 
انگار خجالت بکشم از اینکه بگویم من گاهی تحملم را از دست میدهم و حاضرم همه چیز را بهم بریزم و تمام کنم. البته از هر هزار بار, یک بار به نابودی کامل می انجامد اما همان یکبار هم... احتمالش خیلی زیاد است که بعدش پشیمان بشوم. و دوباره با خودم میگویم دیگر اینکار را نکن و باز خجالت میکشم!

_ همه شان تکه هایی از منند. تنها تکه هایی که راحت میتوانم توی مشتم بگیرمشان, نوازششان کنم... نوازششان کنم و حالا احساس میکنم برای همه آن لحظات, یک سوراخ, یک جای خالی, یک دره, یک وقفه روی عمرشان... عمرم نشست و زمان آن لحظات را با خودش به اعماق هیچ برد....

چای میخورم. سوزش درون سرم کمتر شده. هنوز سوز آن سوراخ همراهم است اما سبک تر است همه چیز. از طعم چای کیسه ای متنفرم! بوی غذا می آید... خودم را ورنداز میکنم. آرامم و خوشحال... یواش یواش نوازشش میکنم و انگار از جای دیگری نگاهش کنم؛ با دیگرانم در صلحم. حتی مهر دارم بهشان... حتی لطف... یعنی...

_ نفس هایش میخورد توی صورتم. تمام زورم را زدم که نگاهش کنم, صاف زل زدم توی چشمانش, نمیدانم آیا چشمانم مثل همیشه آنقدر برق میزدند که ببیند یا نه؟! سرم را توی دست هایش گرفته بود و موهایم را بهم میریخت... برای دقایقی فقط ما بودیم که میرقصیدیم...
  • ایتالیا .