don't move

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

[_اما هجوم خیال دیوانه ام نمیکند، دلتنگم میکند.]

  • ایتالیا .
توی ذهنم کلمات را میچینم، مسیج میزنم، همه آن چیزی که باید را نمینویسم، یا نه! مینویسم اما... میدانم کم است... حوصله ام سر میرود از کم بودنش... حوصله ام از الکن وناقص بودنش سر میرود، از به جا نبودنش، از اینکه حال زیادیست!! زیادیست؟! نمیدانم... نمیدانم... اه نمیدانم... 
مثل آدمی که هی میدود ولی وقتی به نانوایی میرسد تعطیل شده... همان حال! هی همان حال... هی همان حال...
پس این دست و پا زدن را میگذارم کنار. با خودم میگویم: اگه اینجا نیست، اگه برای اینجا نیست اگه فکر میکنی نیست... 
این نونوایی...شاید باید نونواییتو عوض کنی، شایدم یجوری شدو ساعت کاریشو! تغییر داد.
و چیزی نمیگویم و مینشینم سرجایم. 

: آدمها نیاز دارند حرف بزنند، نیاز دارند کسی حرفهایشان را بشوند، نیاز دارند از ریز ها و درشت ها داستان بسازند و تعریفش کنند، نیاز دارد هرچیز کوچک ذوق انگیزی را شریک شوند، نیاز دارند نازشان کشیده شود، نیاز دارند بدانند جایی هست که کسی نشسته تا نوازششان کند، آدمها بدون این فکر ها میروند برای خودشان، دستشان خالیسیت، غمین میشوند، آرام میشوند، بی صدا میشوند، خودشان میمانند و خودشان، صدای خنده کم میشود از دنیا... حتی اگر صدایی باشد که خیلی ام بلند نیست...
جای آدمها بگذارید من، جای همیشه بگذارید گاهی، شاید خیالتان راحت شود که حکم کلی نیست!!!
  • ایتالیا .