don't move

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

9

ﻣﺪاﻡ ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻓﺖ. ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺰﺩ. ﻣﻴﭽﺮﺧﻴﺪ. ﺩاﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﻭﺩ. ﻧﻤﻴﺪاﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﺩﺭﺵ ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ. ﺑﺮاﻳﺶ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺭﻭ ﻧﻜﺮﺩﻩ اﻡ. ﺑﺮاﻳﺶ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ. اﻣﺎ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ. ﻣﻴﺪاﻧﻢ. 
اﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﭙﺮﺳﻢ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻳﺶ ﺗﻨﮓ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ? ﻫﻪ! ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺮﺯ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ, ﻣﻌﻠﻮﻡ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ. 
و ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﻣﻴﺨﻨﺪﻡ. ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺭﻡ. ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺭﻡ. ﻣﺜﻞ ﺩاﻧﺸﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻠﺪﺵ ﻫﺴﺘﻢ و اﺯ اﻳﻦ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻟﺬﺕ ﻣﻴﺒﺮﻡ. ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺭﻡ. و ﺧﻨﺪﻩ اﻡ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ.
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﭘﺴﺶ ﻣﻴﺰﻧﻢ. اﻭ ﻫﻢ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﺑﻠﺪ اﺳﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ اﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ و ﻣﻦ ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ اﺯ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ. ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ اﻭ اﻳﻦ ﺭا ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﻣﻴﺪاﻧﺪ. 
ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭﻡ. ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ: ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ ﺩﻳﮕﻪ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ. ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ. ﺑﺎ ﺳﺮ و ﭼﺸﻢ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ :ﺧﺐ. 
اﻳﻦ اﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭﻳﺴﺖ ﻛﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﭘﺲ و ﭘﻴﺶ. ﻣﻦ اﺯ اﻭ ﻟﺤﻆﺎﺕ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺩاﺭﻡ وﻟﻲ ﺧﺐ :) اﻳﻦ ﻳﻜﻲ... اﻳﻦ ﻳﻜﻲ ﺭا ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ اﺯش ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ. ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻧﻪ? ﺑﺎ ﺳﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻴﺪﻫﻢ ﻛﻪ : ﺁﺭﻩ. ﻣﻴﺨﻨﺪﺩ.
و ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻭﺩ... ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﺩﺭﺵ ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ. ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻆﺮ اﺳﺖ. ﻣﻨﺘﻆﺮ ﻫﺮﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻗﺮاﺭ اﺳﺖ اﺗﻔﺎﻕ ﺑﻴﻔﺘﺪ و ﻧﻤﻴﺪاﻧﺪ ﭼﻴﺴﺖ. ﻭﻟﻲ ﺧﺐ ﺫﻭﻕ ﺩاﺭﺩ و ﻣﻦ ﻫﻤﻪ اﻳﻦ ﻫﺎﺭا اﺯﺵ ﻣﻴﺪاﻧﻢ. ﺣﺘﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ اﻳﻨﻬﺎ ﺭا...
  • ایتالیا .

8

ﺩﺭاﺯ ﻛﺸﻴﺪﻩ اﻡ ﺭﻭی ﺗﺨﺘﻢ. ﺑﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻗﻮﺗﺶ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﺸﺖ, ﻧﻪ ﺻﺒﺢ ﭼﻘﺪﺭ ﻛﻤﺘﺮ ﺷﺪﻩ. و ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﻲ ﻛﻪ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﻭ ﺷﺒﻪ اﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ و ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻠﻪ ﺻﺒﺤﻲ ﺭﻓﺖ. ﺳﻌﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺘﺶ ﺭا ﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﻫﺪ و ﺑﻪ ﺟﺎﻳﺶ ﺳﻜﻮﺕ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﻣﻴﺪﻳﺪﻡ اﻳﻦ ﺳﻜﻮﺕ ﺣﺮﺹ ﺩاﺭﺵ ﺭا و...

ﺷﺪﻩ ﮔﺎﻫﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﺭا ﺑﻔﻬﻤﻴﺪ اﻣﺎ ﺧﻮﺩﺧﻮاﺳﺘﻪ و ﺑﺎ ﺑﺪﺟﻨﺴﻲ اﻧﺠﺎﻣﺶ ﺩﻫﻴﺪ? ﺣﺎﻻ ﻳﺎ ﺑﺮاﻱ اﻳﻨﻜﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺷﻜﻞ ﺑﺎﺯﻱ اﺵ ﺭا ﻋﻮﺽ ﻛﻨﺪ ﻳﺎ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭا ﺑﻪ اﻭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻳﺎ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻫﻴﺪ?!


ﮔﺎﻫﻲ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﮔﺎﻫﻲ اﺯ ﺷﺮاﻳﻂﻲ ﻛﻪ ﺩاﺭﻧﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ و ﺑﺪﻭﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﺎ ﺭاﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻫﻢ ﺣﻠﺶ ﻛﺮﺩ ﺳﻌﻲ ﺩﺭ اﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﻴﺮﻱ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ! ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺲ ﺭا ﺩاﺭﻡ. ﺁﻥ ﺳﻜﻮﺕ ﭘﺮ اﺯ ﺑﻐﻀﺶ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺭا ﺑﺎ اﻣﺮﻭﺯ ﺗﻼﻓﻲ ﻛﺮﺩ, و ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ. اﻣﺎ ... ﻛﺮﺩ! 

ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺁﻗﺎﻱ ح : ﻫﻴﭽﻜﺲ اﺯ ﺳﻜﻮﺕ ﺷﻤﺎ ﻫﻴﭽﻲ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻪ. 

و ﺑﺎﺯ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ اﻳﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺧﻮﺩ اﺷﺨﺎﺹ ﻧﻴﺴﺖ. ﺗﻘﺼﻴﺮ اﺗﻔﺎﻗﺎﺕ و ﺩﻳﮕﺮاﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﺭا ﺩﺭ ﺷﺮاﻳﻄ و ﺟﺎﻳﻲ ﻣﻴﮕﺬاﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ اﺯ ﻣﻨﺎﺳﺒﺎﺗﺶ ﺭا ﻧﻤﻴﺪاﻧﻨﺪ و ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ و ﻫﺮﻛﺎﺭﻱ ﺭا ﺣﻖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻴﺪاﻧﻨﺪ. 

ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻛﻤﻲ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺳﻨﺠﻴﺪ و ﻓﻬﻤﻴﺪ!

و اﻳﻦ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻦ ﭼﺮاﻍ ﺧﻮاﺑﻢ ﺭا ﺑﺮاﻱ ﺁﺳﺎﻳﺶ تو ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻴﻜﻨﻢ و اﺯ اﺗﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻴﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺨﻮاﺑﻲ و ﺗﻮ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 7 ﺻﺒﺢ ﭼﺮاﻍ ﻛﻞ اﺗﺎﻕ ﺭا ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻴﻜﻨﻲ و ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﺮﺗﺐ ﻛﺮﺩﻥ ﻭﺳﺎﻳﻠﺖ ﻣﻴﺸﻮﻱ. 


ﻫﻪ... ﺑﻨﻆﺮﻡ ﺣﻜﻢ ﺧﻮﺑﻮ ﻗﺎﻧﻊ ﻛﻨﻨﺪﻩ اﻱ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥ و ﺧﻨﺪﻩ اﻡ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ اﺯش!! 


  • ایتالیا .

7

اﻳﻦ ﻫﻮا... اﻭﻥ ﻫﻮاﻱ ﺳﺎﺑﻖ ﻧﻴﺴﺖ.

  • ایتالیا .

5

بی اختیار است همه چی وقتی که شروع میشود. با خودم میگویم انتزاعی ننویس...انتزاعی ننویس. و از خیر نوشتن میگذرم. دور میزنم توی اتاق. وابستگی دارم تمام امروز به سکوت و نظاره دنیا....
بلند میشود. صورتم را میشویم. _نمیروم کلاس. میخواهم دوباره روی تختم دراز بکشم. خوابم می آید!؟ نه. فقط میخواهم دراز بکشم. _ میخواهم چشمانم را ببندم و بخوابم. کلنجار میروم. _نه باید بروی. باید بروی. باید بروی. شلوارم را میپوشم و در می آورم و دوباره میپوشم.... 
درش می آورم و خودم را می اندازم روی تختم. پاهایم را کمی جمع میکنم. هوای خنک صبح زود مینشیند روی پاهایم. چشمانم را میبندم. نمیخواهم از آنجا تکان بخورم. فقط میخواهم همان جا به همان حال بمانم. دوست دارم پاهایم را بگذارم روی کتاب هایی که موقع بیدار شدن گذاشتمشان روی تخت. با خودم تصورش میکنم خنکی شان را. و دوباره چشمانم را میبندم....
پاهایم را آرام رویشان میکشم و ...همان خنکی...همانی که فکرش را کرده بودم... میگذارمشان زمین و میخوابم.

گوشه دیوار نشسته ام. جایی که گوشی ام آنتن میدهد و به او میگویم: نشسته ام به نظاره کردن و تماشا و سکوت. حالم خوب است. حالم از این کار... از این آرامش خوب است. و تاییدم میکند. صدای هردویمان گرفته از خواب. قطع میکنم. و به دور اتاق نگاه میکنم. به او گفته ام باید کم کم حاضر شوم و بروم سر کار. به آقای سین زنگ میزنم و میخندم. صدای آن مرد با آن خنده های بامزه اش را دوست دارم. نزدیک آرامش من است این مرد. و دوباره به این ور و آن ورم نگاه میکنم.

همه چیز در سکوت خوشایندی میگذرد.

  • ایتالیا .

4

ﺩﻳﺸﺐ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻦ اﺯ ﺭﺳﻮﻝ. ﻧﺼﻔﻪ ﻣﺎﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ,  ﺩﺭ اﻳﻦ ﺻﺒﺢ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺳﺮﺩ اﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪﻡ ﻛﺎﻣﻠﺶ ﻛﻨﻢ,  ﺩﻳﺪم ﻧﻴﺴﺖ! ﭘﺎﻙ ﺷﺪﻩ. ﺭﻓﺘﻪ. ﺷﺎﻳﺪ ﺟﺎﻳﻲ ﺗﻮﻱ ﺛﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ. ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﻡ. ﻳﺎﺩ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﻲ اﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﻳﻌﻘﻮﺑﻲ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﺮﻳﺪ. ﺑﻴﻦ ﺟﺪﻱ ﺑﻮﺩﻥ و ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺶ ﻫﻴﭻ ﻣﺮﺯﻱ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺟﺪﻱ ﺑﻮﺩ. اﻣﺎ ﻭﻗﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ.

ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻲ اﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﻮاﻝ و ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﻴﻜﺮﺩ, و ﺟﺪﻱ. و ﻳﺎﺩ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺶ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻴﻦ. ﻋﺼﺒﻲ اﻡ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻣﺪﻝ ﻫﻤﻮاﺭﻩ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﻳﻴﻨﺶ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ. و ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﺎﻛﺖ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﻛﻪ ﻓﻘﻄ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻫﻪ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻳﻚ ﺗﻌﺎﺗﺮﻱ!

و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﺳﻮﻝ ﻣﻴﮕﺮﺩﻡ. ﺩﻳﺸﺐ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺳﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺁﻗﺎﻱ ﻧﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﺭﺳﻮﻝ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﻳﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﺣﺎﻻﺕ ﻋﺠﻴﺐ و ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ و ﺩﺳﺘﻢ ﺭا ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ و ﻧﺠﺎﺗﻢ ﻣﻴﺪﻫﺪ. ﺭﺳﻮﻝ ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩﻳﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﻳﺶ, ﺁﻥ ﻫﻢ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﻋﺼﺒﻲ_ﻟﺞ ﺑﺎﺯﻡ ﮔﺎﺭﺩ ﻧﺪاﺭﻡ. اﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺪاﻧﺪ, ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﻔﻬﻤﺪ, ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻤﻪ ﻛﺎﺭﻩ اﺳﺖ اﺻﻠﻦ و ﻣﻲ ﺁﻳﺪ و ﻧﺠﺎﺗﻢ ﻣﻴﺪﻫﺪ. ﺁﺭاﻣﻢ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﻧﻪ ﺁﻥ ﺷﻜﻞ اﺯ ﺁﺭاﻡ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻪ ﻗﺎﻃﻲ ﻧﻮاﺯﺵ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻲ ﺁﻳﺪ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭا ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ و ﻣﻴﺒﺮﺩ. ﻛﺠﺎ? ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ. ﻫﻴﭻ ﺟﺎ!! ﻓﻘﻄ ﻣﻴﺒﺮﺩﻡ. ﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻣﺜﻞ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﺎﻡ ﺑﺮ ﻣﻴﺪاﺭﻡ. اﻧﻘﺪﺭ ﻣﻴﺒﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ اﻳﻦ ﺣﺎﻝ... 

  • ایتالیا .

3

ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﺮا? اﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮﻱ ﺫﻫﻨﻢ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﻨﺪ. ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻧﻲ ﺗﺼﻮﺭﺷﺎﻥ ﻛﺮﺩﻡ اﻡ و ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﻲ ﻗﺮاﺭ اﺳﺖ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﮕﻴﺮﻡ اﺯﺷﺎﻥ و ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﮕﺬاﺭﻣﺸﺎﻥ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﻨﺪ. ﺩﺭﺵ ﻳﻚ ﭼﻴﺰﻱ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﻗﺒﻮﻟﺶ ﻛﻨﻢ. ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺗﻜﻪ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﭘﺎﺯﻝ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺟﻔﺖ ﻧﻤﻴﺸﻮﻧﺪ و ﻓﻘﻄ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻨﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ...

ﺑﻪ ﺗﻮﺿﻴﺤﺎﺕ اﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﺑﻪ ﻛﻠﻤﺎﺗﺶ... ﻏﻤﻴﻦ ﻣﻴﺸﻮﻡ. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﻢ اﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ و ﺁﻧﻬﻤﻪ ﻏﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺳﻬﻢ اﻭ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ...

(و ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻤﺶ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ ﺁﻥ اﺣﺴﺎﺱ ﺣﻮاﺱ ﺟﻤﻌﻲ ﺩﺭ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩاﺭﺩ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ....)

ﻛﺎﺵ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ اﺯ ﺗﻤﺎﻡ اﻳﻦ ﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﻨﻢ.

اﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ اﻭﻝ اﺳﻔﻨﺪ ﻣﺎﻩ اﺳﺖ. و ﺗﻮﻟﺪ ﻃﺎﻫﺮﻩ.

  • ایتالیا .