don't move

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزهای آخر اردیبهشت دارد آرام میگذرد. بعد از مدت ها ایستادم توی آشپزخانه و ناهار درست کردم, کسی هم آنور تر دارد عود میزند و من را بیشتر به جمله آیدا* معتقد میکند _دارم پول جمع میکنم عود بخرم. عود بزنم. هه... توی 24 سالگی!_
بعد هم دیوار های خالی مانده و تابلو های روی زمین مانده را زدم به دیوار, بلاخره! هنوز کلی جای خالی وجود دارد ولی همین که سروسامانی بهشان دادم, تعبیرش این است که دارم خودم را سروسامان میدهم, بعد از ماه ها! اما وسواس صاف بودن قاب ها مجبورم میکند هر پنج دقیقه بروم و کمی به راست و کمی به چپ حولشان بدهم!!!
دلم میخواهد به خانوم صاحب خانه بگویم بیایند و دیوار ها را رنگ کنند. با اینکه قصدم پر کردن همه شان است اما دوست دارم لیمویی و سبز باشند و بعد هرچیزی خواستم بچسبانم رویشان... این رنگ چرکی تازگی ها به چشمم می آید و داغم میکند.
_بوی غذا پیچیده توی خانه, صدای بغ بغو و جیک جیک پرنده ها از بیرون پنجره می آید و... به خیالم که همه چیز محیاست برای اینکه یک کمدی رمانتیک فرانسوی از توش در بیاید!

خیر است این سروسامانی... به گمانم. 

* کتاب از آ به خ / جان برجر 
صدای عمود هم بماند که کی دارد مینوازدش :)

  • ایتالیا .
روی برگه های آخرین دفتر نقاشی ام نوشتم :دچار! رمزش را همین امشب با مریم گذاشتیم. خندیدم. دعا کردیم. خندیدیم. دوست داشتم نقاشی میکشیدم اما به جایش روی آن انگشت شمار کاغذ های باقی مانده ...نوشتم. 
شب بخیر گفت و من آمدم اینطرف که دوباره بنویسم. دوباره فکر کنم به دعا ها. دوباره فکر کنم باید نقاشی بکشم. و در ذهنم... دلم بگوید دارند تمام میشوند... خودت میدانی... و بدانم دارند تمام میشوند و وقت کشیدن های جدید است( هی خواستم بنویسم صورت های دیگر... نشد)
حالا که دارد همه چیز نو میشود... همه چیز تمام میشود... همه چیز نو میشود... شاید وقتش بود آدم هایم هم تغییر کنند.
پس آخرین جمله را نوشتم و تیتر زدم و تمام ش کردم. برایش روز خوبی آرزو کردم و دفترم را بستم و ...
فکر میکنم به اینکه احتمالن کاغذ های آن دفتر هیچوقت تا انتها پر نشوند.
  • ایتالیا .