don't move

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

پتو را مچاله میکنم پشتم. و تکیه میدهم بهش. به لباس ها و وسایلی که این ور آن ور خانه ریخته ام نگاه میکنم, _نمیدانم چرا هر چه مرتبشان میکنم باز با یک بیرون رفتن عین روز اول میشود!؟
خورشت را ریخته ام توی قابلمه و دارد جلزو ولز میکند. میروم بالای سرش, همش میزنم  و خاموشش میکنم. بنظرم زیادی آبداراست اما صدای سوختگی میدهد! دوباره به خانه نگاه میکنم. چای میریزم. چوبه نبات نصفه چای قبل را میگذارم درش و همش میزنم. رهایش میکنم تا آرام آرام آب شود. دلم میخواهد صدای ترک برداشتن بلور هایش را بشنوم اما صدایی در کار نیست.
چشمم می افتد به جا سیگاری خالی نشده از سه روز قبل که مهمانان عزیز کرده داشتم و اینکه چقدر دلم میخواست سیگار بکشم. دوباره دلم میخواست کاش صدای بلور های نبات را میشنیدم.
قلپی از چایم میخورم. ساعت یک ربع به پنج عصر چهارشنبه است. شب مهمانی داریم برای دوست آمریکا نشینم. فکر میکنم میخواهم چه بپوشم و همزمان ذهنم درگیر قرار فرداست و قرار کاریِ گذاشته نشده ام با سایت مسیو سربه هوا. عصبی میشوم وقتی فکرش می آید سراغم. به خودم یادآور میشوم که چیزی نیست و قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. بیشتر نگران اینم که قرار فیکس نشده فردایم را بهم بریزد. و باز به خودم میگویم _ ببین نهایتن اینکه میگی من فردا نمیتونم دیگه. همین! چیزی نیست.
خوشم می آید از اینکه خودم هستم که خودم را دلداری میدهم. و میبینم یک مدتی هست که دیگر منتظر نیستم کسی بیاید و دلداری ام بدهد. بگوید میتوانی و نگران نباش. بگوید من حواسم بهت هست و ...
اتفاق خوشایندیست. اینکه ببینی خودت بیشتر از همه آدمها قدرتش را داری اتفاق بزرگ و خوشایندیست. و یادم می افتد به چند شب پیش که ساق پایم را بغل کرده بودم و یک لحظه به خودم آمد و دیدم که چقدر دوستش دارم! هه.... خنده دار است؟ برای تمام آن لحظات...و اصلن برای همیشه آن ثانیه ها برایم نشانه معرفتیست که خیلی وقت ها لازمش داشتم اما نداشتمش.
در آن چند لحظه هیچ چیزی نبود که بیشتر از ساق پایم بخواهمش, ستایشش کنم, قربان صدقه اش بروم و احساس کنم که عمیقا عاشقش هستم. و به وجودش مفتخرم...
برای خانم سین مسیج میزنم که فردا باش تا ببینمت.  هنوز جواب نداده و من بی اندازه ذوق دیدنش را دارم. حساب میکنم که بعد از ناهار خانه ام را کمی مرتب کنم. دیدار در حلب بخوانم و بروم بیرون...

_خیلی وقت است لاک نزدم. شاید قبل از بیرون رفتن بنشینم به ورانداز و انتخاب لاک برای ناخن های خوش تراشِ کوتاهم. و همزمان دارد صدای چرخیدین پره های کولر و باد خنک و  ملس تابستانی توی خانه میپیچد.

  • ایتالیا .

قربونِ تو شُم , دوباره قریونِ تو شُم...

  • ایتالیا .
4 بار پشت سر هم این کلیپ را ببینید.

https://www.youtube.com/watch?v=GBTc_CkYRxM
  • ایتالیا .

چیزی هست در من که تمام نمیشود. نوشته خانم با را میخوانم و لبخند میزنم.نفس راحت میکشم. و شب دوباره آن کلمات که ذکر شده برایم در ذهنم مرور میشود: تحلیل میرود...تحلیل میرود... 
از این مدل بدم می آید. یاد کاترینم حالا, وقتی که دارم مینویسم: از مرگ نمیترسم فقط بدم میاد. و با خودم مرور میشود. _بدم میاد. بدم می آید از این تحلیل رفتن مداوم. دلم میخواهد یک جایی متوقف شود. نمیشود. چرا نمیشود؟ واقعن چرا تمام نمیشود؟ نمیخواهمش. نمیخواهمش. و ازش بدم می آید. از این تحلیل رفتن مدامم بدم می آید. از این به هر طریق و داستانی نوشتنشان بدم می آید. و باز تنم... تنم... و توانم تحلیل میرود...
نمیدانم دقیقن چند روز پیش بود؟ توی مترو نشسته بودم و با خودم حساب خون ریزی های گاه گاهی را میکردم که ناگاه ترس این که مبادا اتفاقی واقعی باشد!؟ وترسی واقعی حاکی از نشانه ای واقعی گریبانم را گرفت که هرکار میکردم ولم نمیکرد. برای تمام آن لحظات و حتی حالا که دوباره دارم مینویسمش شکل نگرانی اش تغییر کرده. دیگر آن مدل چیزی نیست الکی جدی گرفته ای را نداشت و ندارد. 
چیزی هست در من که تمام نمیشود. به مسیو توکیو میگویم:زیاده روی کرده ام. اصراف کردم. و حالا... این همه خالی شدن خالی ام میکند. بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر خالی ام میکند. و بدترش این است که میدانم به زمان ربطی ندارد. به جایی خارج از حل و فصل کردن های زمان مرتبط است.
و من دلم میخواهد بیاید. دلم میخواهد بیاید و این همه حال عجیب خالی کننده را تمام کند. 

  • ایتالیا .
: big eyes  ﻓﻴﻠﻢ ﻣﻨﻪ. اﺯ اﻻﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ.
  • ایتالیا .
ﻓﺮﻕ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ? ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﮔﺎﻫﻲ اﺯ ﺗﻮاﻧﻢ ﻣﺘﻌﻬﺪ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ و اﻭ ﺑﺎ ﺁﮔﺎﻫﻲ اﺯ ﻫﻤﻴﻦ اﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺭﻫﺎﻧﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
  • ایتالیا .
ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﻳﻮاﺷﻜﻲ ﻣﺠﺎﺯﻱ اﻡ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮاﻳﺶ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻢ.  
ﺩﺭ ﻓﻜﺮﻡ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ اﺭﺗﺒﺎﻃﺎﺗﺸﺎﻥ ﺷﻜﻞ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ ﻳﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ. و ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻤﻨﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻣﺴﺘﻘﻠﺸﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﻮاﻡ ﺩاﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺭﺷﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻳﺎ  ﺧﻴﻠﻲ زﻳﺎﺩﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ. و ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ. 
ﻛﺘﺎﺑﺶ ﺭا ﻣﻴﺨﻮاﻧﻢ و ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ ﻧﻆﺮﻡ ﺭا ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ اﺵ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻮﻳﻢ و ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ اﺵ ﺑﺎ اﻭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ. اﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺴﻨﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ. و ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻓﻜﺮﻫﺎﻱ اﺣﺘﻤﺎﻟﻲ اﺵ ﺭا ﻣﻴﺴﻨﺠﻢ ﻣﺜﻠﻦ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﺪ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻛﺘﺎﺑﺶ اﺳﺖ ﺁﻥ ﺟﻤﻠﻪ,ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﻴﺪﻫﻢ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﻫﻤﻪ اﺵ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ. و ﺁﻥ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻓﻘﻄ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻮﻕ اﻳﻦ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺷﺪﻧﺪ. و ﻣﻴﺮﻭﻡ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﺷﻮﻕ... 
ﺷﻮﻕ ﺩاﺷﺘﻦ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻳﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺩﻣﻲ... و ﺑﺎﺯ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ آﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺗﺎ ﭼﻪ ﺣﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﺪﻫﻨﺪ? و ﺗﻐﻴﻴﺮ ... ﻧﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻛﻨﻨﺪﺳﺖ.
  • ایتالیا .
ﺫﻛﺮ اﻣﺸﺐ :)

: اﻣﺸﺐ ﺷﺐ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻣﺎﻩ و ﺩﻝ ﺑﻲ ﻗﺮاﺭﻩ...
  • ایتالیا .
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻟﺤﻆﺎﺗﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺎﻧﺪﮔﻲ ﺭا ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ اﺣﺴﺎﺱ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻱ, ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺪﻳﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ اﺯ اﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭﺵ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ ﺁﻥ ﺷﺪﺕ ﺭا ﺑﺎ ﺁﻥ ﺩﻫﺸﺖ ﻧﺪاﺭﺩ ﺩﻳﮕﺮ. ﻓﻘﻄ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻓﻜﺮﺵ ﺭا ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻱ. و ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ اﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ اﻓﺘﺪ ﻛﺴﻲ ﺭا ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻲ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺖ ﺭا ﺑﺰﻧﻲ و ﺷﻚ ﻧﻜﻨﻲ اﺯ ﮔﻔﺘﻨﺶ... 

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺟﻮﺭ ﻣﻮاﻗﻊ اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻜﺮاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﺵ ﺑﻮﺩﻱ... 

_ ﻛﺎﺵ ﺑﻮﺩﻱ... ﻛﺎﺵ ﺑﻮﺩﻱ... 
:) 

  • ایتالیا .
: ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻴﺎﺕ, ﺩﻝ ﺩاﻏﻮﻥ ﺧﻮﺩﻡ
  • ایتالیا .