don't move

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

: ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﻮ ﻣﻴﺪﻫﻨﺪ!
  • ایتالیا .
ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ. ﻓﻜﺮﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﺭا ﺑﻜﻨﻴﺪ و اﮔﺮ ﻧﺸﺪ, ﺷﻤﺎ ﺭا ﺑﺨﻴﺮ و ﻣﺮا ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭاﻧﻪ ﻣﻴﺰﻧﺪ. 
ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮاﻳم ﻛﻪ اﻭ ﻧﻔﺴﺶ اﺯ ﺟﺎﻱ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ و ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻳﺶ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﻛﻠﻤﺎﺗش,ﺣﺘﻲ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭاﻧﻪ اﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﭼﻤﺪاﻥ و ﻛﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺭا ﺭﻭﻱ ﺩﻭﺵ ﻣﻦ ﻣﻴﮕﺬاﺭﺩ. 
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮاﻳﻢ. ﻧﻪ ﺁﻥ ﺗﺨﺖ. ﻧﻪ ﺁﻥ اﺗﺎﻕ. ﻧﻪ ﺁﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭاﻧﻪ اﺵ. ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﻓﻘﻄ ﺑﺮﻭﻡ ﺯﻳﺮ ﭘﺘﻮ و ﺑﻪ اﻭ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ و ﺑﺨﻮاﺑﻢ.
  • ایتالیا .
بین چه کنم,چه کنم های کارهای نکرده ام,بلند میشوم و میروم توی آشپزخانه و اسپاگتی درست میکنم. هیچ برنامه از قبل تعیین شده ای برایش ندارم. فقط میروم توی آشپزخانه قابلامه کوچک چُدن مامان را برمیدارم. زیر شیر آب میگیرمش. میگذارمش روی گاز و وقتی جوش آمد ماکارونی ها را میریزم تویش. حتی درست نمیدانم باید چقدر ماکارونی بریزم. چشمی در نظر میگیرم. یا درست ترش ;غریزی!
همه کارهایش را غریزی انجام میدهم. از ابتدا تا انتها و با این باور غریزی که میدانم باید چکار کنم و... بله. میدانم.
یکبار دیگر هم چند سال پیش ماکارونی پخته بودم اما به مکافات ولی اینبار... غریزی!؟ بله. همه کار از روی غریزه انجام شد. بدون سوال حتی. انگار سالهاست اینکار را بلدم. مثل خیلی کارها که بدون اینکه از قبل انجام داده باشیم میدانیمشان. ومیدانیم که میدانیمشان و میرویم و انجامشان میدهیم بدون مدام سوال و جواب های ذهنی و رعایت مناسبات!!
و درستش کردم با یک سس ساده خوش طعم.
بعد هم آمدم و با خیال راحت ادامه فیلم مورد علاقه ام را دیدم. عالی بود و عالی تمام شد و... بله من را با خودم تنها گذاشت.

  • ایتالیا .

ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ اﻡ ﻛﻪ ﻣﺎﻧﺪﻡ. 

ﭘﺸﺖ ﻭﻳﺘﺮﻳﻦ ﺷﻴﺸﻪ اﻱ ﻛﺘﺎﺏ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻣﻲ اﻳﺴﺘﻢ و ﻛﺘﺎﺑﻬﺎ ﺭا ﻭﺭاﻧﺪاﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺰﻧﻢ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭشﺷﻤﻴﺮﻭﻡ و ﻭاﺭﺩ ﻣﻴﺸﻮﻡ. ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻫﻤﻴﺸﮔﻲ; ﻣﺮﻳﻢ. ﺳﻼﻡ و اﺣﻮاﻝ ﭘﺮﺳﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ. و ﻣﻴﺮﻭﻡ ﺳﻤﺖ ﻛﺘﺎﺑﻬﺎ. ﺑﻌﻀﻴﻬﺎﺷﺎﻥ اﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺜﻞ ﺷﻌﺮﻫﺎﻱ ﻫﺎﺭﻭﻟﺪ ﭘﻴﻨﺘﺮ و ﻛﺘﺎﺑﻲ اﺯ ﻧﺎﺩﺭ اﺑﺮاﻫﻴﻤﻲ. ﺑﻘﻴﻪ ﺭا ﻫﻢ اﺯ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﮕﺬﺭاﻧﻢ. _ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻨﻮﻋﺸﺎﻥ ﺭا ﺯﻳﺎﺩ ﻛﺮﺩﻩ اﻧﺪ! ﻛﻤﻲ ﻣﻴﻤﺎﻧﻢ و ﻣﻴﺰﻧﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ.

ﺩﻳﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ. ﺑﻠﻪ اﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ اﻓﺘﺪ اﻣﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ. 

ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﻻﺯﻡ ﺩاﺷﺘﻢ اﻳﻦ ﺗﻨﻮﻉ ﺭا و ﻧﺒﻮﺩ. و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻏﻤﻴﻦ و ﺣﺮﺹ ﺩاﺭ و ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻣﻴﺰﻧﻢ. _ﺧﺪا ﺭﻭ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻧﻲ ﻧﺒﻮﺩﻡ. 

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﺒﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻴﺪاﺩﻡ... و ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﺳﺮاﻏﻢ ﻛﻪ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻧﻜﺮﺩﻡ. ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪﻡ. ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻧﺒﻮﺩﻡ. ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﻱ ﺑﺮاﻱ اﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻧﺒﻮﺩﻡ. اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻫﺎ ﺭا ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺗﺎ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻧﻢ اﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﻣﺮﻳﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ اﺳﺖ , ﺑﺮاﻳﺶ ﺩﺳﺖ ﺗﻜﺎﻥ ﻣﻴﺪﻫﻢ و ﻣﻲ ﺁﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ. 

ﺯاﻧﻮﻱ ﭘﺎﻱ ﺭاﺳﺘﻢ ﺩﺭﺩ ﻣﻴﻜﻨﺪ و ﻛﻔش ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻗﺪﻡ ﺻﺪاﻱ ﻏﮋ ﺿﻌﻴﻔﻲ ﻣﻴﺪﻫﺪ. ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ اﺯ ﺧﺎﻧﻪ و ﺭاﻩ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪ اﻡ ﻛﺮﺩ. 

  • ایتالیا .

: بهار...

  • ایتالیا .