don't move

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلم تنگ شده. ساده ترین و سنگین ترین کلمه ای که بعد از روزها میتوانم به زبان بیاورمش این است، دلم تنگ شده، دلم برایش تنگ شده و فقدانی در قلبم احساس میکنم که واقعن دوست دارم عبور کند، مثل زنان حامله ای هستم که درد زایمان میکشند و هی توی ذهنشان تکرار میکنند: طاقت بیار... تموم میشه... راحت میشی...
 توی کانتکت های گوشی میگردم، دلم میخواهد کسی بود که حرف میزدیم، و عبور میکردم اما به خودم نگاه میکنم که از زمانی که یادم می‌آید کسی غیر از خود آن آدمها، آن هم نه همیشه، از این مرز عبور نکرده... 
تنم مانند معتادان در حال ترک درد میکند، مدت هاست درد میکشد، اما در تمام این روزها انگار قورتش داده باشم، و حالا بیرون زده و سینه ام را دارد از جا میکند.
لحظات عبور میکنند، دردها عبور میکنند، و چیزی که باقی میماند من و تنم هستیم،و رنگهای زندگی، این را روزی هزاربار با خودم می گویم، هزاربار قورت میدهم هر کلمه را که بیان حس و حالی باشد مگر آنچه روی صورتم و در بلند بلند خندیدنم، گفته میشود. 
لحظات عبور میکنند و... 
لحظات عبور میکنند و... 
لحظات عبور میکنند و...
من و تنم می مانیم و رنگ های زندگی.
  • ایتالیا .
سرکلاسم، منم فقط و خانم مربی، هیچکس هنوز نیامده و امیدوارم نیاید که من چندتا از سوال هایم را بپرسم و بروم خانه. توی ماشین نشسته ام و به دنبال کاغذ کوچکِ وقت دکترمیگردم، نمیدانم چرا  یهو احساس میکنم امروز است و در  عین حال دلم نمیخواهد امروز باشد، آن هم حالاکه کله صبح از خواب بیدار شده ام که یک ربع به هشت سر کلاس باشم. 
.برای فرداست، ساعت ده و نیم. همیشه تاریخ هایی که به درازا میکشد را یادم میماند اما نزدیک های موعد مقرر یکهو تردید می آید سراغم که نکند اطمینانم بی مورد است و اشتباه میکنم. و همین میشود که گاهی مثلن تاریخ امتحان های دانشگاهی را تا روز امتحان، مثل دیوانه ها چندین بار مرور میکنم. 
از راننده آژانس میپرسم امروز چندمه؟ میگوید یازدهم و اینبار  با خیالی آسوده به خودم میگویم پس اشتباه نکردم. و کاغذ را میگذارم توی کیفم.
وسط نمازصبح به خودم میگویم: ببین اصلن چه کاریه، رها کن، ول کن اصلن، مثل قبل، مثل قبلن، چکار داری که چه میشود یا چه بشود و هی بابتش دعاهای مختلف کنی. ولش کن. اصلن فکر نکن بهش، به زندگی ات برس و تمام.
نمازم تمام میشود. میخوابم. باید شب ها ذهنم را از هجوم فکر های مزاحم خلاص کنم. خیلی وقت بود تجربه اینهمه سرو صدا در ذهنم را نداشتم....
  • ایتالیا .
از خوابیدن میترسم، شب ها وقتی همه میخواهند بخوابند مثل بچه ها ، ترسی می آید سراغم، از خوابیدن میترسم؟ شاید از فردا صبحش، شاید از اینکه دارم روز دیگری را شروع میکنم، شاید هم پس زدن واقعیتیست که درونم هست اما به رویم نمی آورد، چیزی درونم نگهش میدارد، شاید خودم بی اراده و نا آگاه این کار را میکنم، از دلتنگی میترسم! 
از اینکه ببینم واقعیت را و دلم تنگ بشود میترسم، از حال بد و دستهای بسته ام میترسم. از ناتوانی برای برگرداندن شرایط به آنچه که بود، میترسم. و برای همین است که شب ها وقتی همه یکی یکی میروند توی تخت خوابشان دلم کمی... فقط کمی تردید میکند. دیدن اینکه حالا تنهایی و دوباره این شبها تکرار میشوند و میدانم، حالشان را. لحظه به لحظه. شبیه کودکان گریانی میشوم که میخواهند دوباره آمپول بزنند و گریه میکنند، نه برای دردش، نه برای این اجبار که احتمالن بیشتر برای تکرار این اجبار ...این اجبارِ زندگی... که انتهایش معلوم نیست کجاست... (خوب است که معلوم نیست :) )
  • ایتالیا .
با حالت خوابالود و غمناکی نگاهم میکندو به حرفهایم گوش میدهد، تهش میگوید : تو پیش خودت احساس ناامنی میکنی یا آنچیزی که باعث ناامنی ات میشود خودت هستی
باورم نمیشود، راستش واقعن انتظار این را نداشتم که آنچیزی که باعث هر بی رحمی ای میشود درونم؛ کودکم باشد که بزرگسالی ام را تاب ندارد و مدام کل کل میکنند و مدام ازآن بزرگسال عصبی و کلافه است، و میترسد، ناامنی دارد با من، منی که به خیال خودم تنها کسی که از هرگزندی و همواره خواسته ام نگاهش دارم، کودکم بوده و هست.
با تعجب گوش میدهم و آرام و متفکر میروم بیرون و قدم زنان در گرمای چهارم مرداد میروم سمت خانه. در راه همشهری داستان میخرم، حبیبه جعفریان بعداز مدتها مطلبی دارد درش، از جلدش عکس میگیرم و مینویسم فالِ نیک. 
_حالا میدانم تو بیشتر از همه درد داری از من، و میدانم چطور خوشحالت کنم... 
  • ایتالیا .
بوی عرق میدهم، بوی بدی نیست ولی، هیچ کلمه ای در وصفش ندارم، خودم هستم و یکی از نشانه های بودنم است، یکی از نشانه های موجودیتم. نشسته ام کنار ندا و سرمان توی گوشیهایمان است، من اینها را مینویسم، او با آقای آ حرف میزند. آقای آ که بودنش در این روزها خیلی خوب است. اما آنچیزی که خواستم را بهش نگفتم، دوستم است و برای لحظه ای احساسی داشتم برای جور دیگر بودنش. خودم را جم و جور میکنم، همچنان یکی از معدود آدمهاییست که برایش از هرحال عجیبی میگویم، صریح و عریان و امروز...
خودم را قانع کردم که حرفی را سانسور نکنم، حالی را، هرچند انگار قاعده هرحالی ست که همه اش در کلمات نگنجد اما در نهایت برایش نوشتم به من توجه کن. 
و باز کلی خودم را حرص دادم که قرار نیست کسی جور چیزی از کمبود های تورا بکشد، یا لااقل او... آقای آ چنین آدمی نیست، پس حواست را جمع کن. 
خودم را جم و جور میکنم، حس عجیبی ندارم، حس دردناکی ندارم، نمیخواهم کلمات در برابر حالی معنا شوند، شاید هنوز شکه ام اما همین را هم نمیخواهم بگویم، حالم همینی هست که هست! توی اتوبوسِ برگشت به شهرِ پدری به این فکر میکردم که آخرین باری که با اتوبوس داشتم میرفتم خانه ام، سه شنبه اوایلِ خرداد ماهی بودو شب بود و جاده بودو حال منقلبی که مثل حال رهایی یا احتضار فیلم ها لبخندی را روی لبهایم آورده بودو چیزی درونم بلند و آسوده میگفت، قرار است در این سفر بمیری... در این سفر میمیری... میمیری... 

  • ایتالیا .