don't move

90

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ق.ظ
سرکلاسم، منم فقط و خانم مربی، هیچکس هنوز نیامده و امیدوارم نیاید که من چندتا از سوال هایم را بپرسم و بروم خانه. توی ماشین نشسته ام و به دنبال کاغذ کوچکِ وقت دکترمیگردم، نمیدانم چرا  یهو احساس میکنم امروز است و در  عین حال دلم نمیخواهد امروز باشد، آن هم حالاکه کله صبح از خواب بیدار شده ام که یک ربع به هشت سر کلاس باشم. 
.برای فرداست، ساعت ده و نیم. همیشه تاریخ هایی که به درازا میکشد را یادم میماند اما نزدیک های موعد مقرر یکهو تردید می آید سراغم که نکند اطمینانم بی مورد است و اشتباه میکنم. و همین میشود که گاهی مثلن تاریخ امتحان های دانشگاهی را تا روز امتحان، مثل دیوانه ها چندین بار مرور میکنم. 
از راننده آژانس میپرسم امروز چندمه؟ میگوید یازدهم و اینبار  با خیالی آسوده به خودم میگویم پس اشتباه نکردم. و کاغذ را میگذارم توی کیفم.
وسط نمازصبح به خودم میگویم: ببین اصلن چه کاریه، رها کن، ول کن اصلن، مثل قبل، مثل قبلن، چکار داری که چه میشود یا چه بشود و هی بابتش دعاهای مختلف کنی. ولش کن. اصلن فکر نکن بهش، به زندگی ات برس و تمام.
نمازم تمام میشود. میخوابم. باید شب ها ذهنم را از هجوم فکر های مزاحم خلاص کنم. خیلی وقت بود تجربه اینهمه سرو صدا در ذهنم را نداشتم....
  • ایتالیا .