don't move

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام خدا

یک) خوابت را میبینم. انگار در مهمانی هستیم, از آن مهمانی, صورت محو دوستانمان یادم هست و صدای همهمه شان و حرکات کش آمده رفت و آمد ها...
جایی روبه روی هم نشسته ایم...حرف میزنیم انگار, با هم و با بقیه. مهمانی تمام میشود, میخواهم خدا حافظی کنم که میگویی: نه. وایسا باهم حرف بزنیم. میخوام باهم حرف بزنیم. حرف بزنیم را جوری میگویی که میدانم منظورت به من است. که یعنی میخواهم حرف بزنی, بیا با من حرف بزن. بگو,هرچیزی را که فقط تو میدانی نمیگویم به هیچکس دیگری در این دنیا به غیر از تو.
متعجبم از کارت! از اینکه اولین بار است جلوی آنهمه آدم آشنا میگویی شما بروید, که بگویی, به من, بمان و حرف بزن. حرف زدنی که میدانی دیگر مدت هاست نمیگویمش. به تو نمیگویم. (یعنی که در این دنیا هیچکس نمیشنودش) که میدانی دارم از تمامش خفه میشوم. که میدانی دارم میمیرم بابت همین قانونی که با خودم گذاشته ام. مثل خیلی چیزهای دیگری که از من میدانی. (مثل همه چیز.)
توی خواب با خودم میگویم حالا هم میداند که آمده و میگوید بیا حرف بزنیم. میداند که باید حرف بزنم و بیشتر از این میداند که کسی غیر او نیست که اگر قرار به گفتی باشد گوش هایش بشنوند. قلبم اما آرام و نا آرام است. با خودم میگویم میدانی که نمیگویم. دیگر هیچ چیزی را بهت نمیگویم و میدانی که چقدر همین دانستنت...

دو) پسری که کنارم ایستاده چیزی را داد میزند, منتظرم چراغ سبز شود و رد شوم. دقیق میشوم, داد میزند خانم...خانم... گوشی را در میاورم, میخندد میگوید: چیه اون گذاشتی تو گوشت؟ یه ساعته دارم صدات میزنم... میخندم میگویم: نشنیدم خب...بله!؟ میگوید: تهران نو کجاست؟ میگویم: آدرست کجاست؟ میگوید: بچه اینجایی؟ میگویم: نه نیستم. آدرست؟ میگوید: دوست پسر میخوای؟ میخواهم گوشی را بگذارم دوباره توی گوشم که میگوید: نه نه بخدا آدرس میخوام ایناهاش... و کاغذی را می آورد جلوی صورتم که نمیبینمش. میگویم: تالاری که میخواهی بروی را من بلد نیستم. همین و ادامه اش میشود تا آنجا که بیاید دنبالم...تا بیاید و بایستد جلویم و بخندد و شماره بخواهد و کسی حتی وقتی میگویم این آقا مزاحمم است( لابد بابت بامزه بودنش) اهمیتی ندهد تا دستم بیاندازد که دیوونه بازی در نیار! دیوونه! تا...در نهایت بخواهد که ببوسدم!!!و... نمیدانم بلاخره سر خیابان می ایستد یا راهش را میکشد و میرود. اما همین چند دقیقه ایستادن, جلوی بقالیِ پیرمردِ جذابِ و خوش صدای سرکوچه, به این فکر میکنم که اگر واقعن آنقدر جدی بود که بخواهم کسی را کنار خودم داشته باشم...اگر بخواهم کسی بیاید و بایستد روبه روی یکی از همین پسرک های دیلاقه بانمک...اگر بخواهم اصلن تهش به کسی بگویمش, متفاوت از هر مدل روتین و بامزه خنده داری...
و یاد خوابم می افتم_ حتی حالا هم حواست هست کجا بیایی و بگویی از حرف زدن...

سه) یکبار برایت در اینجا نوشته بودم:* همیشه توی لحظاتی که آنقدر ماندگی را با خودت احساس نکرده بودی, نه اینکه خیلی شدید باشد که هرچیزی از اولین بارش که میگذرد دیگر آن شدت و دهشت را ندارد,فقط این است که فکرش را نکرده بودی...
و زمانی که اتفاق می افتد,کسی که بتوانی در گوشش حرفهایت را بزنی و شک نکنی به گفتنش...
همیشه توی این جور مواقع این جمله با من تکرار میشود که کاش بودی.
کاش بودی... کاش بودی...*
حالا ببین...ببین که دنیا چقدر روی همین کلمات میچرخد برای من,(منی که تا همیشه ولع دیدن و فهم رنگ های دنیا را دارم.) تویی که هرچیزی... و هر زخمی و هر شادی و هر تاریکی و روشنی  را برهنه برهنه دیده ای...

چهار) فکر میکنم به اینکه اگر بعد از همین جملات از خواب بیدار نشده بودم چه میشد؟ حرف میزدم؟ آهنگ ها را پس و پیش میکنم. آهنگی می آید و میماند, دستم رویش میماند, بعد از ماهها که نمیخواهم...طاقت گوش دادنش را ندارم دوباره می آید و میخواند: به تو از تو مینویسم...به تو ای همیشه در یاد...
خشک میشوم روی تمام کلماتش...  (هه! مگر آنجایی که میگوید ای که خوشبختی پس از تو... که نمیشنومش. هنوز آنقدر جوان هستم که نخواهم کسی خوشبختی ام را بدزدد!)
و یادم می آید آخرین نامه ام را برایت کی و کجا نوشته بودم...و یادم می آید چقدر هنوز حرصِ نامه نوشتن دارم برایت...حرص خواندن... حرص پیدا کردن کلماتِ ساده ی جدید...
و میدانم, اگر آن خواب باز هم ادامه پیدا میکرد, چیزی آن قانونِ نانوشته من و خودم را تغییر نمیداد... همان طور که بعد از اینهمه روز(اینهمه سال! کسی چه میداند؟!) چیزی دانش تورا از من تغییر نداده... حتی اگر به خواب باشد...

پ.ن: حالا میفهمم چرا اسمش شده: گریز... : )

 

  • ایتالیا .