don't move

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک: بعد از مدت ها میخواهم که بازش کنم و بنویسم برایش. آنجا تنها پناه من بود تمام زمان هایی که حرف داشتم و نمیتوانستم یا نمیخواستم به کسی بگویم. مرداد بود. ماه رمضان بود. دلم شکسته بود. بعد از آن همه آن همه... آن همه تمرین بی حرفی بود...
جایی داشتم گوشه گوشی ام که مینوشتم. اما جواب نمیداد. اذیتم میکرد. با آن صفحه راحت نبودم. اعتقاد دارم به حال صفحه ای که درش مینویسم. باید انرژِی اش بگیردم تا بتوانم درش بنویسم. و آن صفحه من را نمیگرفت. کلماتم را میخورد. دلم جایی برای نوشتن...برای وسوسه نوشتن میخواست. 
و آمد. خانه کوچکی که خودم با دست های خودم ساختمش. شد همدم. شد مونس. شد دوست. شد رفیق آن همه بی حرفی. شد کَس. شد آن من. آنقدر که روزی چند بار حتی بهش سر بزنم. بنویسمم. بخوانمش. بجورمش. خودم را بین کلماتم پیدا کنم. خودش را بین کلماتم پیدا کنم. آن جاهایی که درست گفته ام را تاکید بگذارم و آنجا ها که بی انصافی بوده خجالت بکشم. 
بوده همیشه کنارم بوده. همه اش کنارم بوده. همه اش هوایم را داشته. اصلن بیشتر از همه و همه و همه پشتم به آن صفحه قرص بوده. به آن همه امنیت اش. 
بعد از مدت ها میخواهم که بازش کنم و بنویسم برایش:
 کاربران محترم و همراهان عزیز سایت 
نیاز به تغییر مکان سرورهای سایت بود که اینکار در اواخر هفته پیش آغاز شد اما متاسفانه این انتقال طبق برنامه پیش نرفت و در این بین به سخت افزارهای مهم سایت آسیب جدی رسیده است. برطرف کردن مشکل نیاز به چند روزی وقت دارد امیدواریم پس از آن خدمات سایت بصورت عادی ادامه پیدا کند. عمیقاً از آنچه پیش آمده متاسفیم.
از صبر و شکیبایی شما متشکریم
تکمیلی ( بیست و شش اردیبهشت ماه): زمان اعلام شده توسط شرکت خارجی در طول هفته گذشته تغییر کرده است. ما دائماً در حال پیگیری هستیم و به محض دسترسی به اطلاعات، فعالیت عادی سایت را آغاز خواهیم کرد اما متاسفانه بخش اصلی و مهم کار از دست ما خارج است. تمام تلاش ما این است که اطلاعات کاربران تا آخرین ثانیه ها حفظ شود و معتقدیم این ارزش صبر را دارد. اما در صورتی که وضعیت فعلی مدت زیادی طول بکشد ما وبلاگها را با استفاده از نسخه پشتیبان قدیمی تر اطلاعات فعال خواهیم کرد. به ما یک هفته دیگر فرصت دهید.

دو:

 فردا... نه! همین حالا شده 29 اردیبهشت ماه...
نشسته بودم روی صندلی کنار آن میز بزرگ آهنی که رویش دستگاه برش عکس بود. داشتم مینوشتم که نمیدانم چه شد مجبور بودم کاغذم را ببندم و آن کار را انجام بدهم. بعد که دوباره آمدم که بنویسم چای کنار دستم ریخت روی گوشه ای از کاغذم و خیسش کرد. همان را ادامه دادم. آن کاغذ چای خورده هنوز هم توی کیف من است...

سه
برای خانم شین مینویسم حالم خوب است. این را بین کلمات دیگری و خیلی بی ربط بهش میگویم. دوست دارم در آن لحظه شریک این حال غریبِ درهم من باشد که سرراست ترین کلمه اش این است و بهترین کلمه برایش: حالم خوب است
حال غریب درهم مدام من.

چهار: 
تازگی ها به این معرفت از درون خودم رسیده ام که هربار از جایی و یا در جایی نفس میکشم. از جایی یا در جایی درون خودم. همیشه از ریه ها یا به وسیله آنها نیست, گاهی در مغزم یا با مغزم است. گاهی در معده ام. گاهی در قلبم. گاهی با دست هایم و حالا جاییست میان گردنم و گاهی روی قفسه سینه ام. و نفس کشیدنم بین این دو در رفت و آمد است. 
یاد حرف امروز مامان ام : گفته بود او برایت بی تفاوت میشود, (میخندد) اما نگفته بود همه آدم های اطرافت بی تفاوت میشوند...
و برایش تکست میدهم که: حرف امروزت درست بود. 
و بعد بهش اضافه میکنم البته که نه همه. ولی آن ته تهم میبینم آنقدر ها که قبلش مهم بودند دیگر نیستند... هستند اما...
گاهی هم بوده که نفس کشیده ام در آن عمق. 

پنج: 
دوباره آن جملات روی صفحه وبلاگم را میخوانم و گریه ام میگیرد. دارند بدون آنکه بدانند چیزی را از من میگیرند که ... هه یاد همان 29 اردیبهشت دوباره توی سرم می آید
. چقدر فکر میکردم کلماتم بهم ریخته است. خسته و آشفته بودم و بی امید. نمیدانم, اما حالا هم آن امید را به آن پناهگاه ندارم. میگویند وقت بدهید اما... من که ندیدم زمان چیزی را سرجایش برگرداند. انگار این شگون من است که چمدانی را درست و حسابی خالی نکنم...



  • ایتالیا .

: ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ.

  • ایتالیا .
ﻳﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻌﺪﻫا ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪ اﻡ اﻣﺸﺐ ﺭا ﺛﺒﺖ ﻛﻨﻢ.
  • ایتالیا .
ﻳﺎﺩ ﺟﻤﻠﻪ ﻟﻴﻼ ﻣﻲ اﻓﺘﻢ: ﺭﻭﻱ ﺩﻻﻱ ﺁﺩﻣﺎ, ﻫﺮﮔﺰ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻭا ﻧﻜﻦ. 
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺭا ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ...
ﺩﻟﺶ ﺭا ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﺮﻧﺠﺪ اﺯ ﻣﻦ. ﺣﺘﻤﻦ ﺭﻭﻱ اﻳﻦ ﺣﺴﺎﺏ ﻛﻪ اﮔﺮ اﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺠﺪ ﻛﻪ اﻧﻘﺪﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻢ ﺑﻪ اﻭ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺗﺎ اﺯ ﻳﻚ ﻏﺮﻳﺒﻪ. و ﺩﻟﺶ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ اﺯﻡ. ﻧﻪ ﺁﻧﻜﻪ اﺗﻔﺎﻕ ﺑﺰﺭﮒ و ﻣﻬﻴﺒﻲ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﺑﺘﺶ, ﺣﻮاﺳﻢ ﺟﻤﻊ ﮔﻔﺘﻦ ﻳﻚ ﺳﺮﻱ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﺸﺎﻥ, ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ. و ﻧﻪ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﻥ ﻛﻠﻤﺎﺕ, ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻳﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻬﻤﻲ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺜﻠﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻂﻮﺭﻱ? ﻳﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ? ﻳﺎ ﭼﻪ ﻛﺮﺩﻱ? ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﺭ ﺷﺮاﻳﻄ ﻧﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺳﺎﻥ اﻧﺘﻆﺎﺭﺵ ﺭا اﺯ ﺁﺩﻡ ﻳﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺩاﺭﻧﺪ و ﻣﻦ... ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻫﻢ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ و ﻫﻢ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻣﺶ. و اﻭ_ﻟﻴﻼ_ ﺩﻟﺶ اﺯ ﻣﻦ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﻖ ﻣﻴﺪاﺩﻡ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺸﻜﺴﺘﻪ! ﻣﻦ ﺑﺮاﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻟﻴﻞ ﺩاﺷﺘﻢ و ﻛﻠﻤﻪ ﺑﺮاﻱ ﻧﭙﺮﺳﻴﺪﻧﺶ. و اﻭ ﻧﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﮔﻔﺘﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﺮاﺣﺖ و ﻧﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﺳﺘﻮ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﻫﻢ. ﺣﺘﻲ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﺭاﺑﻂﻪ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ اﻳﻦ ﺭا ﺩﺭﺵ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺑﻲ ﻣﻌﺮﻓﺘﻲ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﺶ ﺗﺎ ﻛﺠﺎﻫﺎ ﺭﻭﺣﺶ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﺮﺩﻩ و...

ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺷﺮاﻳﻄ ﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﺩﻟﻴﻠﺸﺎﻥ اﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﭼﻴﺴﺖ. اﻣﺎ ﺑﻌﺪ اﺯ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ و ﺑﻌﺪ اﺯ ﻫﺮﺷﻜﻞ ﺭاﺑﻂﻪ اﻱ اﻳﻦ ﺭا ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ اﺯ ﻋﻬﺪﻩ اﺵ ﺑﺮ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ اﻣﺎ ﺑﻲ ﻣﻮاﻻﺗﻲ, ﮔﺎﻫﻲ ﺑﻲ ﻣﻮاﻻﺗﻲ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ. ﮔﺎﻫﻲ ﻓﻘﻄ ﻓﻘﻄ ﻓﻘﻄ اﻧﺘﻆﺎﺭ اﻳﻦ ﺭا ﺩاﺭﻱ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻳﻚ ﭘﻴﺎﻡ, ﺣﺘﻲ ﻧﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﺗﻠﻔﻨﻲ, ﻧﻪ ﻗﺮاﺭ ﮔﺬاﺷﺘﻦ و ﺩﻳﺪﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ, ﻧﻪ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺣﺪ ﻛﻪ ﻭاﻗﻌﻦ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ و ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻨﻨﺪ,  ﻛﻤﻜﻲ, ﻟﻂﻔﻲ, ﻓﻘﻄ ﻫﻤﻴﻦ ﻗﺪﺭ که ﺑﺪاﻧﻲ ﺁﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺣﻮاﺳﺸﺎﻥ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﭙﺮﺳﻨﺪ, ﺗﻮ ﺑﺮاﻳﺸﺎﻥ ﻣﻬﻤﻲ. ﻣﻬﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺪﺭﻱ ﻛﻪ اﺩﻋﺎﻳﺶ ﺭا ﺩاﺭﻧﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ اﺻﻠﻦ, ﺑﻲ اﺩﻋﺎ ﺩﺭ ﻛﻠﻤﺎﺗﺸﺎﻥ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ و ﺗﻮ ﺭﻭﻱ ﺁﻥ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻴﻜﻨﻲ.  ﺩﻝ ﺧﻮﺵ ﻣﻴﻜﻨﻲ. 

ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺷﻜﺴﺘﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺣﺘﻤﻦ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﻟﻴﻞ ﻣﻬﻴﺒﻲ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ, ﺩﻻﻳﻞ ﻣﻬﻴﺐ اﺻﻠﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺭﻭﺯﻣﺮﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﻲ اﻓﺘﺪ. و ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻭﺿﻊ ﺩﻫﺸﺘﻨﺎﻛﻲ ﻣﻬﻴﺐ و اﺯ ﺑﻴﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻲ ﺳﻘﻮﻁ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ اﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺣﺲ ﻫﺎ و اﺗﻔﺎﻗﺎﺕ و ﺧﺎﻃﺮاﺗﺖ ﺭا ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﻴﻨﻲ. 
و اﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ و ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ اﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ اﻓﺘﺪ و ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎﻳﻊ ﻏﻠﻴﻆ ﺭﻭﻏﻨﻲ اﺯ ﻻﺑﻪ ﻻﻱ اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﻟﻴﺰ ﻣﻴﺮﻭﺩ و ﺳﺮ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻲ ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻲ ﺟﻤﻌﺶ ﻛﻨﻲ. 
و اﻳﻦ... ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ, ﻏﻢ اﻧﮕﻴﺰﺳﺖ ﺩﻳﮕﺮ و ﻏﻢ اﻧﮕﻴﺰ ﺗﺮﺵ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺪاﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮﻳﻲ: ﺧﺐ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭا ﺩاﺭﻧﺪ...

ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻫﺮﭼﻴﺰﻱ و ﻫﺮﻛﺎﺭﻱ ﻭﻟﻲ... ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﻴﻼ ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻳﮕﺮ.و ﺗﺎﺯﻩ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻭاﺿﺤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ ﭼﻪ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺩاﺷﺖ? اﻭ ﻓﻘﻄ ﺳﻬﻢ ﻛﻮﭼﻜﺶ اﺯ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻣﻤﻴﺰﻱ ﻣﻦ ﺭا ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻴﺎﺯ, ﺩﺭﻳﻐﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﮔﻴﺮﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﻟﻴﻞ!! 

  • ایتالیا .
: ﺑﻲ ﺭﺣﻤﻲ.
  • ایتالیا .
اﮔﺮ ﻳﻚ ﺑﺮاﺩﺭ ﺩاﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ: ﻟﻲ ﻟﻲ... ﻟﻲ ﻟﻲ... ﻟﻲ ﻟﻲ...
  • ایتالیا .
: ﺻﺒﻮﺭﻱ
  • ایتالیا .
: ﻣﻬﺸﻴﺪ... ﻣﻬﺸﻴﺪ...ﻣﻬﺸﻴﺪ...
  • ایتالیا .
1.
ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻳﺰﻱ ﻛﺮﺩﻡ. ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻌﺪ اﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻢ ﻳﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ , ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺘﺤﻴﺮ ﻣﻴﺸﻮﻡ. ﭼﻂﻮﺭ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺁﻥ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺰﻧﻢ?!! ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﻱ ﻋﺎﺩﻱ اﻱ ﺑﺎﺷﻨﺪ اﻣﺎ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﻲ اﻧﺪ ﻛﻪ ﻻاﻗﻞ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ اﻡ ﻛﻪ: ﻭاﻱ! اﻳﻨﺎ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻲ?! 
و... ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻪ اﺩاﻣﻪ. ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﭘﺎﻛﺸﺎﻥ ﻛﻨﻢ اﻣﺎ ﺁﻥ ﻋﻬﺪ ﺟﻠﻮﻳﻢ ﺭا ﮔﺮﻓﺖ. و ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻣﺮﻭﺭﺵ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻣﻴﺒﻴﻧﻢ ﺩاﺭﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺪاﻧﻢ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻦ ﻳﺎد ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ. ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺸﻢ. ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭا ﭘﺎﻙ ﻧﻜﻨﻢ. ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﻛﻪ اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻫﻢ. ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﻛﻪ... و ﺩاﺭﻡ ﻳﺎﺩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻣﺶ.
2.
ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﺧﺐ ﻣﻴﺨﻮاﻱ ﺑﻴﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻴﻢ. 
ﺟﺎ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ و ﺧﻨﺪﻩ اﻡ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ. ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻨﺪﻩ اﻡ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ. 
ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ: اﻣﻤﻢ.... و ﻣﻴﺨﻨﺪﻡ. 
ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﻢ ﺭا ﺑﮕﻴﺮﻡ. ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ اﺯ ﻛﻲ و ﭼﺮا ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻥ ﺷﻜﻞ ﺭﻭ اﻋﺼﺎﺏ ﺭا ﺑﺮاﻳﻢ ﻧﺪاﺭﺩ. و ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﺭا اﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻨﻮﻡ ﺑﺮاﻳﻢ ﺑﺎﻣﺰﻩ اﺳﺖ. ﺗﻮﻱ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻆﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﭽﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﺮﺩ 29 ﺳﺎﻟﻪ اﻳﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻆﺮ اﺳﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ اشحﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﻢ ﺟﺎﻱ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮﻭﻡ و ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ! و ﺟﺪﻱ و ﻣﺼﻤﻢ اﺳﺖ. و ﻣﻦ ﺑﺎﺯ اﺯ ﺗﻤﺎﻡ اﻳﻨﻬﺎ ﺧﻨﺪﻩ اﻡ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ و ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﻣﻴﺸﻮﻡ. اﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﻜﻨﻢ اﻣﻦ اﺳﺖ و اﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﺭا ﺑﻠﺪ اﺳﺖ و... ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻴﺴﺎﺯﻡ ﻛﻪ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﻣﻌﻘﻮﻟﻢ. ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺪﺕ و ﺑﺪﻭﻥ ﻓﺮﻭﺩ ﻫﺎﻱ ﺗﺮﺳﻨﺎﻙ. 
ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻴﻢ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺭاﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺧﺎﺭﺝ اﺯ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﺑﺎﺯﻱ اﻡ. و ﭼﻘﺪﺭ ﻻﺯﻣﺶ ﺩاﺭﻡ... 
ﺁﺭاﻣﻢ... ﺁﺭاﻣﻢ...ﺁﺭاﻣﻢ...
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﻤﺎﻥ. ﻣﻴﺨﻨﺪﻡ و ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ: ﭘﺲ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﻭﻡ ﻓﻜﺮﻫﺎﻳﻢ ﺭا ﺑﻜﻨﻢ. ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﻳﺴﺖ و ﺑﺎ اﻃﻤﻴﻨﺎﻥ و ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻨﺪﻩ و ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﺁﺭﻩ ﺑﺮﻭ. ﺑﺮﻭ ﻓﻜﺮاﺗﻮ ﺑﻜﻦ. و ﻗﻂﻊ ﻣﻴﻜﻨﻢ. 
3.
اﺯ ﭘﻨﺠﺮه ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﻴﺮﻭﻡ ﺑﺎﻻ. ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻴﻢ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﻴﻜﻨﺪ,ﺻﺪاﻳﻢ ﻣﻴﺰﻧﺪ و ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﺧﺐ ﻣﺎ اﻳﻨﺠﺎ ﻳﻪ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﺩاﺭﻳﻢ. 
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻔﺎﻅ ﺭا ﻣﻴﭽﺴﺒﻢ و ﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ. اﮔﺮ ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﻴﺮﻡ, ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺩﻡ ﻣﻲ ﺁﻣﺪ اﮔﺮ اﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﭘﺮﺕ ﻣﻴﺸﺪﻡ. ﻛﻤﻲ اﻳﺴﺘﺎﺩﻡ, ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ. ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ. و... 
ﻳﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩاﺭﻡ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻦ ﻳﺎﺩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ. و ﭼﻘﺪﺭ ﻧﮕﻪ ﺩاﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﻋﻬﺪ ﻫﺎ ﺭا. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ اﺑﺮاﻫﻴﻢ. و ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﻬﺶ ﺩاﺭﻡ.

پ.ن: ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ, و ﺁﻥ ﺣﺲ و ﺣﺎﻝ ﺧﻨﻚ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﭼﻘﺪﺭ اﺯﺵ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ....

  • ایتالیا .

ﺩﺭﻳﺎﺏ ﻛﻪ اﺯ اﻭ ﺟﺪا ﺧﻮاﻫﻲ ﺭﻓﺖ

  • ایتالیا .