don't move

91

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۲ ق.ظ
دلم تنگ شده. ساده ترین و سنگین ترین کلمه ای که بعد از روزها میتوانم به زبان بیاورمش این است، دلم تنگ شده، دلم برایش تنگ شده و فقدانی در قلبم احساس میکنم که واقعن دوست دارم عبور کند، مثل زنان حامله ای هستم که درد زایمان میکشند و هی توی ذهنشان تکرار میکنند: طاقت بیار... تموم میشه... راحت میشی...
 توی کانتکت های گوشی میگردم، دلم میخواهد کسی بود که حرف میزدیم، و عبور میکردم اما به خودم نگاه میکنم که از زمانی که یادم می‌آید کسی غیر از خود آن آدمها، آن هم نه همیشه، از این مرز عبور نکرده... 
تنم مانند معتادان در حال ترک درد میکند، مدت هاست درد میکشد، اما در تمام این روزها انگار قورتش داده باشم، و حالا بیرون زده و سینه ام را دارد از جا میکند.
لحظات عبور میکنند، دردها عبور میکنند، و چیزی که باقی میماند من و تنم هستیم،و رنگهای زندگی، این را روزی هزاربار با خودم می گویم، هزاربار قورت میدهم هر کلمه را که بیان حس و حالی باشد مگر آنچه روی صورتم و در بلند بلند خندیدنم، گفته میشود. 
لحظات عبور میکنند و... 
لحظات عبور میکنند و... 
لحظات عبور میکنند و...
من و تنم می مانیم و رنگ های زندگی.
  • ایتالیا .