don't move

89

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ
از خوابیدن میترسم، شب ها وقتی همه میخواهند بخوابند مثل بچه ها ، ترسی می آید سراغم، از خوابیدن میترسم؟ شاید از فردا صبحش، شاید از اینکه دارم روز دیگری را شروع میکنم، شاید هم پس زدن واقعیتیست که درونم هست اما به رویم نمی آورد، چیزی درونم نگهش میدارد، شاید خودم بی اراده و نا آگاه این کار را میکنم، از دلتنگی میترسم! 
از اینکه ببینم واقعیت را و دلم تنگ بشود میترسم، از حال بد و دستهای بسته ام میترسم. از ناتوانی برای برگرداندن شرایط به آنچه که بود، میترسم. و برای همین است که شب ها وقتی همه یکی یکی میروند توی تخت خوابشان دلم کمی... فقط کمی تردید میکند. دیدن اینکه حالا تنهایی و دوباره این شبها تکرار میشوند و میدانم، حالشان را. لحظه به لحظه. شبیه کودکان گریانی میشوم که میخواهند دوباره آمپول بزنند و گریه میکنند، نه برای دردش، نه برای این اجبار که احتمالن بیشتر برای تکرار این اجبار ...این اجبارِ زندگی... که انتهایش معلوم نیست کجاست... (خوب است که معلوم نیست :) )
  • ایتالیا .