don't move

88

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ب.ظ
با حالت خوابالود و غمناکی نگاهم میکندو به حرفهایم گوش میدهد، تهش میگوید : تو پیش خودت احساس ناامنی میکنی یا آنچیزی که باعث ناامنی ات میشود خودت هستی
باورم نمیشود، راستش واقعن انتظار این را نداشتم که آنچیزی که باعث هر بی رحمی ای میشود درونم؛ کودکم باشد که بزرگسالی ام را تاب ندارد و مدام کل کل میکنند و مدام ازآن بزرگسال عصبی و کلافه است، و میترسد، ناامنی دارد با من، منی که به خیال خودم تنها کسی که از هرگزندی و همواره خواسته ام نگاهش دارم، کودکم بوده و هست.
با تعجب گوش میدهم و آرام و متفکر میروم بیرون و قدم زنان در گرمای چهارم مرداد میروم سمت خانه. در راه همشهری داستان میخرم، حبیبه جعفریان بعداز مدتها مطلبی دارد درش، از جلدش عکس میگیرم و مینویسم فالِ نیک. 
_حالا میدانم تو بیشتر از همه درد داری از من، و میدانم چطور خوشحالت کنم... 
  • ایتالیا .