don't move

74

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ق.ظ

چیزی هست در من که تمام نمیشود. نوشته خانم با را میخوانم و لبخند میزنم.نفس راحت میکشم. و شب دوباره آن کلمات که ذکر شده برایم در ذهنم مرور میشود: تحلیل میرود...تحلیل میرود... 
از این مدل بدم می آید. یاد کاترینم حالا, وقتی که دارم مینویسم: از مرگ نمیترسم فقط بدم میاد. و با خودم مرور میشود. _بدم میاد. بدم می آید از این تحلیل رفتن مداوم. دلم میخواهد یک جایی متوقف شود. نمیشود. چرا نمیشود؟ واقعن چرا تمام نمیشود؟ نمیخواهمش. نمیخواهمش. و ازش بدم می آید. از این تحلیل رفتن مدامم بدم می آید. از این به هر طریق و داستانی نوشتنشان بدم می آید. و باز تنم... تنم... و توانم تحلیل میرود...
نمیدانم دقیقن چند روز پیش بود؟ توی مترو نشسته بودم و با خودم حساب خون ریزی های گاه گاهی را میکردم که ناگاه ترس این که مبادا اتفاقی واقعی باشد!؟ وترسی واقعی حاکی از نشانه ای واقعی گریبانم را گرفت که هرکار میکردم ولم نمیکرد. برای تمام آن لحظات و حتی حالا که دوباره دارم مینویسمش شکل نگرانی اش تغییر کرده. دیگر آن مدل چیزی نیست الکی جدی گرفته ای را نداشت و ندارد. 
چیزی هست در من که تمام نمیشود. به مسیو توکیو میگویم:زیاده روی کرده ام. اصراف کردم. و حالا... این همه خالی شدن خالی ام میکند. بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر خالی ام میکند. و بدترش این است که میدانم به زمان ربطی ندارد. به جایی خارج از حل و فصل کردن های زمان مرتبط است.
و من دلم میخواهد بیاید. دلم میخواهد بیاید و این همه حال عجیب خالی کننده را تمام کند. 

  • ایتالیا .