don't move

5

يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۲۲ ب.ظ

بی اختیار است همه چی وقتی که شروع میشود. با خودم میگویم انتزاعی ننویس...انتزاعی ننویس. و از خیر نوشتن میگذرم. دور میزنم توی اتاق. وابستگی دارم تمام امروز به سکوت و نظاره دنیا....
بلند میشود. صورتم را میشویم. _نمیروم کلاس. میخواهم دوباره روی تختم دراز بکشم. خوابم می آید!؟ نه. فقط میخواهم دراز بکشم. _ میخواهم چشمانم را ببندم و بخوابم. کلنجار میروم. _نه باید بروی. باید بروی. باید بروی. شلوارم را میپوشم و در می آورم و دوباره میپوشم.... 
درش می آورم و خودم را می اندازم روی تختم. پاهایم را کمی جمع میکنم. هوای خنک صبح زود مینشیند روی پاهایم. چشمانم را میبندم. نمیخواهم از آنجا تکان بخورم. فقط میخواهم همان جا به همان حال بمانم. دوست دارم پاهایم را بگذارم روی کتاب هایی که موقع بیدار شدن گذاشتمشان روی تخت. با خودم تصورش میکنم خنکی شان را. و دوباره چشمانم را میبندم....
پاهایم را آرام رویشان میکشم و ...همان خنکی...همانی که فکرش را کرده بودم... میگذارمشان زمین و میخوابم.

گوشه دیوار نشسته ام. جایی که گوشی ام آنتن میدهد و به او میگویم: نشسته ام به نظاره کردن و تماشا و سکوت. حالم خوب است. حالم از این کار... از این آرامش خوب است. و تاییدم میکند. صدای هردویمان گرفته از خواب. قطع میکنم. و به دور اتاق نگاه میکنم. به او گفته ام باید کم کم حاضر شوم و بروم سر کار. به آقای سین زنگ میزنم و میخندم. صدای آن مرد با آن خنده های بامزه اش را دوست دارم. نزدیک آرامش من است این مرد. و دوباره به این ور و آن ورم نگاه میکنم.

همه چیز در سکوت خوشایندی میگذرد.

  • ایتالیا .