don't move

36

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۲ ق.ظ
1. کنارش دراز کشیده ام. از شدت محکم کوبیدن قلبم میلرزم. دستش را میگذارد روی صورتم. صورتش را نزدیکم میکند, ولی بوی نفس هایش را نمیفهمم. دستش هنوز روی صورتم است...

_نشسته ام روی کمد های گوشه دیوار خانم سین می آید سمتم و میپرسد چه ام است!؟ نگاهش میکنم. میگویم بعدن بهت میگویم, قانع نمیشود. میگویم من مثل آن کبوتری ام که میداند قرار است لمس آن دست زیر پرهایش به کجا برسد... 
و میخندم. کمی نگاهم میکند. میگوید من که نفهمیدم تو چه میگویی و میرود. 

مست نشسته ام آنجا و میدانم...خودم خوب میدانم که چه میگویم...

2.
رسول... جایی زندگی میکنم که آدمها به اکت یکجورند و به کلام یک جور دیگری. حالا دیگر فقط با این دو معنا سرو کار ندارم که حرفی که میزنند یک چیز است و حرف دلشان چیزی دیگر. حالا با این واقعیت روبه رویم که حرف دل با دل دو چیز مجزاست. و حالا کنار اینها واکنش ها را هم حساب کن. 
من سکوت و حرکت دست ها را قبول دارم. وگرنه حرف که... همه میتوانند بزنند. برایم غمگینانه است که آنقدر کلمات تغییر شکل داده شده آدمها را میخوانم و هی ناخودآگاه...بخدا ناخودآگاه میروم سمت چقدر تغییر شکل یافتن شخصیتشان. و غصه ام میگیرد. همه تغییر میکنند!؟ بله. همه تغییر میکنند. حتی من. با تمام سعیم برای تغییر نکردنِ لااقل حرکاتم. و به خصوص...به خصوص کلماتم! 
بله این را من هم خوب میدانم که آدمها هرچقدر خواننده تر شوند لغاتشان بیشتر میشود و رساندن منظورشان را با کلمات جدید تری انجام میدهند. اما دست خودم نیست, نمیتوانم غصه نخورم. مگر آن سادگی... مگر آن تکرار برای گفتن حرفهای ساده چه مشکلی دارد که مجبوریم دست دراز کنیم به کلمات شکیل تر! 
وقتی که شکل ادا میکند خیلی حرف ها را. بعد آنوقت تو خیال میکنی من خوشم می آید به تفسیر یا به ... نه! اسمش قضاوت نیست. اسمش غصه خوردن است. اسمش این است برایم که ببین فلانی هم رفته توی جمع فرهیختگان! حالا تو بیا با هزار زبان با هزار دلیل ثابت کن که آن فلانی از همان اول اولش فرهیخته بوده... اصلن مگر میتوانم ثابت کنم!؟ مگر میتوانم بفهمانم بهشان که دارند باخودشان...با خوده خودشان چکار میکنند. وقتی که انگار فقط من ناراضی ام و واکنش نشان میدهم به حرف ها...به کلمات آدمها. 
خودم هم لابد لای همین کلماتم و حواسم نیست.... میترسم حواسم نباشد رسول! فکر کنم اصلن یکی از دلایلی که زیاد خودم را میخوانم همین است. میترسم بروم زیر دست آن سایرین! 

3. دستش روی صورتم است. با فاصله های کم دستش را روی صورتم بالا و پایین میکند. مثلن نازم نمیکند. انگار ریتمی را دنبال کند و ناز کردن...بهانه اش باشد. حتی به گمانم همان ریتم هم بهانه است! 
بعد از سه بار بالا و پایین دستش ضربه آرامی میزد به استخوان بیرون زده فکم. و دوباره از سر میگیردش. نگاهش میکنم. اما نمیبینمش. نمیدانم چرا نگاهش میکنم اما نمیبینمش.


_ یقین دارم آن دست اگر بکُشد حق است. اگر بکُشد... خدا کند که بکُشد. خدا کند. و شروع میکنم به ذکر گفتن.

آن ذکر را حالا میدانم: بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد...


پ.ن: زمان در این جا معنا ندارد. زمان در اینجا مثل زعفران دیگ شله زرد است آن جا که تازه ریخته میشود; در حال هم خوردن و رنگ دادن. 
و دیگ شله زرد... نذری میدهد. 
پ.ن دو: همین دیگر!


  • ایتالیا .