don't move

58

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ

توی ماشینش نشسته ایم. قرارمان این است که برویم و حرف بزنیم. از چیزهای مختلف. از جاهای مختلف. از خودش میگوید. از اتفاقی که چند وقت پیش برایش افتاد و خیلی درباره اش شوکه بوده. و داشته خیلی چیزها را در زندگی اش تحت تاثیر قرار میداده. در تمام مدت دارم روبه رویم را نگاه میکنم. ماشین ها و عابرین پیاده را که بعد از افطار توی خیابانند. بعضی ها بعد از مهمانی آمده اند و بعضی ها برای پیاده روی یا دور زدن شبانه زده اند بیرون. یک جایی میان حرف هایش بعد از تکرار دوباره آن اتفاق میگوید: نمیخوام دوباره برگردم به سه سال پیش...به هر کسی پناه میبردم, من بعدش خیلی داغون بودم...
و من انگار یخ بزنم روی همین حرفش. سیخ میمانم. هضم این حرفش برایم خیلی سخت است. از وقتی از آن شهر رفته ام مدل حرفهایمان خیلی فرق دارد. حالا صریح تر باهام حرف میزند. صراحتی که گاهی باعث میشود ندانم چطور باید جوابش را بدهم و حالا این حرف هایش... چند ثانیه ای طول میکشد تا بفهمم دقیقن دارد چه میگوید... با خودم میگویم: پس چرا همان موقع ها بهم نگفتی؟ چرا خودم نفهمیده بودم!؟ 

  • ایتالیا .

نظرات  (۱)

  • ℳℐℒÅÐ .ℳ.