don't move

روی برگه های آخرین دفتر نقاشی ام نوشتم :دچار! رمزش را همین امشب با مریم گذاشتیم. خندیدم. دعا کردیم. خندیدیم. دوست داشتم نقاشی میکشیدم اما به جایش روی آن انگشت شمار کاغذ های باقی مانده ...نوشتم. 
شب بخیر گفت و من آمدم اینطرف که دوباره بنویسم. دوباره فکر کنم به دعا ها. دوباره فکر کنم باید نقاشی بکشم. و در ذهنم... دلم بگوید دارند تمام میشوند... خودت میدانی... و بدانم دارند تمام میشوند و وقت کشیدن های جدید است( هی خواستم بنویسم صورت های دیگر... نشد)
حالا که دارد همه چیز نو میشود... همه چیز تمام میشود... همه چیز نو میشود... شاید وقتش بود آدم هایم هم تغییر کنند.
پس آخرین جمله را نوشتم و تیتر زدم و تمام ش کردم. برایش روز خوبی آرزو کردم و دفترم را بستم و ...
فکر میکنم به اینکه احتمالن کاغذ های آن دفتر هیچوقت تا انتها پر نشوند.
  • ایتالیا .

[_اما هجوم خیال دیوانه ام نمیکند، دلتنگم میکند.]

  • ایتالیا .
توی ذهنم کلمات را میچینم، مسیج میزنم، همه آن چیزی که باید را نمینویسم، یا نه! مینویسم اما... میدانم کم است... حوصله ام سر میرود از کم بودنش... حوصله ام از الکن وناقص بودنش سر میرود، از به جا نبودنش، از اینکه حال زیادیست!! زیادیست؟! نمیدانم... نمیدانم... اه نمیدانم... 
مثل آدمی که هی میدود ولی وقتی به نانوایی میرسد تعطیل شده... همان حال! هی همان حال... هی همان حال...
پس این دست و پا زدن را میگذارم کنار. با خودم میگویم: اگه اینجا نیست، اگه برای اینجا نیست اگه فکر میکنی نیست... 
این نونوایی...شاید باید نونواییتو عوض کنی، شایدم یجوری شدو ساعت کاریشو! تغییر داد.
و چیزی نمیگویم و مینشینم سرجایم. 

: آدمها نیاز دارند حرف بزنند، نیاز دارند کسی حرفهایشان را بشوند، نیاز دارند از ریز ها و درشت ها داستان بسازند و تعریفش کنند، نیاز دارد هرچیز کوچک ذوق انگیزی را شریک شوند، نیاز دارند نازشان کشیده شود، نیاز دارند بدانند جایی هست که کسی نشسته تا نوازششان کند، آدمها بدون این فکر ها میروند برای خودشان، دستشان خالیسیت، غمین میشوند، آرام میشوند، بی صدا میشوند، خودشان میمانند و خودشان، صدای خنده کم میشود از دنیا... حتی اگر صدایی باشد که خیلی ام بلند نیست...
جای آدمها بگذارید من، جای همیشه بگذارید گاهی، شاید خیالتان راحت شود که حکم کلی نیست!!!
  • ایتالیا .
(کلافه ام. همین درستترینش است. درست نمیتوانم فکر کنم. کلافه ام. دوست دارم بروم خانه. دوست دارم پاکش کنم.

گوشی را در میاورم و تایپ میکنم. جواب نمیدهد. 

ویدیویی از دختر سیاه پوستی میبینم با پاهایی که شبیه من است. نمیتوانم بنویسم. نمیتوانم و گذاشتن کلمات کنار هم بیشتر کلافه ام میکنند. از این اختصاص دادن دلخوشی ها به آدم ها بدم می آید. دلم میخواهد اینطور نباشد. برایش مسیج میزنم دلم تنگ شده برات.)

در نهایت این میشود که برایش مسیج میزنم. دلم تنگ شده برایش. همین جمله را با همان سکون ها مینویسم و میفرستم. خیالم راحت میشود. نفس راحت میکشم. 
_ هنوز صورتت یادم می آید. باورم نمیشود این اندازه از فاقد اهمیت بودن را. باورم نمیشود که میتوانی تا این اندازه به چشمم نیایی. و بیخیال از کنارت عبور کنم.
قبل از این دلتنگی برایش نوشته بودم از تمام شدن آدم ها. و وای... باورم نمیشود هنوز نصف بیشتر دغدغه هایم را تشکیل میدهند. 
از دنیایی بازیهایشان... گاهی... عصبی میشوم. مثل همین حالا... 
اما بجای تمام این حرفها فقط برایش مینویسم: من...دلم...تنگ شده برات. 
_دلم نمیخواهد چیزی تمام شود. دلم نمیخواهد به تمام شدن چیزی فکر کنم. باید کتاب بخوانم. 
این جمله را با خودم تکرار میکنم که باید کتاب بخوانم اما دوست دارم فقط زیادی های هرچیزی را از خودم دور کنم. 
از آدم ها خنده ام میگیرد... 
گوشی را نگاه میکنم. نرسیده بهش. دوباره میفرستم. باز هم نمیرسد. 
سرم تیر میکشد. به گمانم باید بروم و واقعن شروع کنم به کتاب خواندن... یا شاید جای دیگری شروع کنم به نوشتن!
  • ایتالیا .

به نام خدا

یک) خوابت را میبینم. انگار در مهمانی هستیم, از آن مهمانی, صورت محو دوستانمان یادم هست و صدای همهمه شان و حرکات کش آمده رفت و آمد ها...
جایی روبه روی هم نشسته ایم...حرف میزنیم انگار, با هم و با بقیه. مهمانی تمام میشود, میخواهم خدا حافظی کنم که میگویی: نه. وایسا باهم حرف بزنیم. میخوام باهم حرف بزنیم. حرف بزنیم را جوری میگویی که میدانم منظورت به من است. که یعنی میخواهم حرف بزنی, بیا با من حرف بزن. بگو,هرچیزی را که فقط تو میدانی نمیگویم به هیچکس دیگری در این دنیا به غیر از تو.
متعجبم از کارت! از اینکه اولین بار است جلوی آنهمه آدم آشنا میگویی شما بروید, که بگویی, به من, بمان و حرف بزن. حرف زدنی که میدانی دیگر مدت هاست نمیگویمش. به تو نمیگویم. (یعنی که در این دنیا هیچکس نمیشنودش) که میدانی دارم از تمامش خفه میشوم. که میدانی دارم میمیرم بابت همین قانونی که با خودم گذاشته ام. مثل خیلی چیزهای دیگری که از من میدانی. (مثل همه چیز.)
توی خواب با خودم میگویم حالا هم میداند که آمده و میگوید بیا حرف بزنیم. میداند که باید حرف بزنم و بیشتر از این میداند که کسی غیر او نیست که اگر قرار به گفتی باشد گوش هایش بشنوند. قلبم اما آرام و نا آرام است. با خودم میگویم میدانی که نمیگویم. دیگر هیچ چیزی را بهت نمیگویم و میدانی که چقدر همین دانستنت...

دو) پسری که کنارم ایستاده چیزی را داد میزند, منتظرم چراغ سبز شود و رد شوم. دقیق میشوم, داد میزند خانم...خانم... گوشی را در میاورم, میخندد میگوید: چیه اون گذاشتی تو گوشت؟ یه ساعته دارم صدات میزنم... میخندم میگویم: نشنیدم خب...بله!؟ میگوید: تهران نو کجاست؟ میگویم: آدرست کجاست؟ میگوید: بچه اینجایی؟ میگویم: نه نیستم. آدرست؟ میگوید: دوست پسر میخوای؟ میخواهم گوشی را بگذارم دوباره توی گوشم که میگوید: نه نه بخدا آدرس میخوام ایناهاش... و کاغذی را می آورد جلوی صورتم که نمیبینمش. میگویم: تالاری که میخواهی بروی را من بلد نیستم. همین و ادامه اش میشود تا آنجا که بیاید دنبالم...تا بیاید و بایستد جلویم و بخندد و شماره بخواهد و کسی حتی وقتی میگویم این آقا مزاحمم است( لابد بابت بامزه بودنش) اهمیتی ندهد تا دستم بیاندازد که دیوونه بازی در نیار! دیوونه! تا...در نهایت بخواهد که ببوسدم!!!و... نمیدانم بلاخره سر خیابان می ایستد یا راهش را میکشد و میرود. اما همین چند دقیقه ایستادن, جلوی بقالیِ پیرمردِ جذابِ و خوش صدای سرکوچه, به این فکر میکنم که اگر واقعن آنقدر جدی بود که بخواهم کسی را کنار خودم داشته باشم...اگر بخواهم کسی بیاید و بایستد روبه روی یکی از همین پسرک های دیلاقه بانمک...اگر بخواهم اصلن تهش به کسی بگویمش, متفاوت از هر مدل روتین و بامزه خنده داری...
و یاد خوابم می افتم_ حتی حالا هم حواست هست کجا بیایی و بگویی از حرف زدن...

سه) یکبار برایت در اینجا نوشته بودم:* همیشه توی لحظاتی که آنقدر ماندگی را با خودت احساس نکرده بودی, نه اینکه خیلی شدید باشد که هرچیزی از اولین بارش که میگذرد دیگر آن شدت و دهشت را ندارد,فقط این است که فکرش را نکرده بودی...
و زمانی که اتفاق می افتد,کسی که بتوانی در گوشش حرفهایت را بزنی و شک نکنی به گفتنش...
همیشه توی این جور مواقع این جمله با من تکرار میشود که کاش بودی.
کاش بودی... کاش بودی...*
حالا ببین...ببین که دنیا چقدر روی همین کلمات میچرخد برای من,(منی که تا همیشه ولع دیدن و فهم رنگ های دنیا را دارم.) تویی که هرچیزی... و هر زخمی و هر شادی و هر تاریکی و روشنی  را برهنه برهنه دیده ای...

چهار) فکر میکنم به اینکه اگر بعد از همین جملات از خواب بیدار نشده بودم چه میشد؟ حرف میزدم؟ آهنگ ها را پس و پیش میکنم. آهنگی می آید و میماند, دستم رویش میماند, بعد از ماهها که نمیخواهم...طاقت گوش دادنش را ندارم دوباره می آید و میخواند: به تو از تو مینویسم...به تو ای همیشه در یاد...
خشک میشوم روی تمام کلماتش...  (هه! مگر آنجایی که میگوید ای که خوشبختی پس از تو... که نمیشنومش. هنوز آنقدر جوان هستم که نخواهم کسی خوشبختی ام را بدزدد!)
و یادم می آید آخرین نامه ام را برایت کی و کجا نوشته بودم...و یادم می آید چقدر هنوز حرصِ نامه نوشتن دارم برایت...حرص خواندن... حرص پیدا کردن کلماتِ ساده ی جدید...
و میدانم, اگر آن خواب باز هم ادامه پیدا میکرد, چیزی آن قانونِ نانوشته من و خودم را تغییر نمیداد... همان طور که بعد از اینهمه روز(اینهمه سال! کسی چه میداند؟!) چیزی دانش تورا از من تغییر نداده... حتی اگر به خواب باشد...

پ.ن: حالا میفهمم چرا اسمش شده: گریز... : )

 

  • ایتالیا .
مینویسم، برای خانم شین، برای نوشته های آن جایی. گاه و بی گاه وسطشان مکث میکنم، میخندم، ذوقش خفه ام میکند، باخودم میگویم شاید هیچوقت نتوانم توصیفش کنم، کلمه ذوق داشتن یا خندیدن یا لبخند زدنِ بی هوای میان جمله هایم را. 
نگاه میکنم... خوشحالی هرچیز کوچک و بزرگ حول کلمات دیوانه کنندست برایم. مینویسم و همان نوشته ها را دوباره در ذهنم مرور میکنم، دلم میخواهد بروم و دوباره بخوانمشان، خودم را... خودم را... خودم را...
  • ایتالیا .
بعد گذشت روزها و شب ها، حالا در این صبح چهارشنبه بی رمق آذری میدانم که قواعد و قوانین را میشود دانست اما، همین قدر کافیست که بدانم... همین قدر کافیست و بقیه اش زندگیست، تمامن و تمامن زندگی... و دانستن همین روی بقیه دانسته ها غنیمت قدم برداشتن در پاییز است. همین پاییز بی رمقِ خوابالودِ لبخندزنان.
  • ایتالیا .

پتو را مچاله میکنم پشتم. و تکیه میدهم بهش. به لباس ها و وسایلی که این ور آن ور خانه ریخته ام نگاه میکنم, _نمیدانم چرا هر چه مرتبشان میکنم باز با یک بیرون رفتن عین روز اول میشود!؟
خورشت را ریخته ام توی قابلمه و دارد جلزو ولز میکند. میروم بالای سرش, همش میزنم  و خاموشش میکنم. بنظرم زیادی آبداراست اما صدای سوختگی میدهد! دوباره به خانه نگاه میکنم. چای میریزم. چوبه نبات نصفه چای قبل را میگذارم درش و همش میزنم. رهایش میکنم تا آرام آرام آب شود. دلم میخواهد صدای ترک برداشتن بلور هایش را بشنوم اما صدایی در کار نیست.
چشمم می افتد به جا سیگاری خالی نشده از سه روز قبل که مهمانان عزیز کرده داشتم و اینکه چقدر دلم میخواست سیگار بکشم. دوباره دلم میخواست کاش صدای بلور های نبات را میشنیدم.
قلپی از چایم میخورم. ساعت یک ربع به پنج عصر چهارشنبه است. شب مهمانی داریم برای دوست آمریکا نشینم. فکر میکنم میخواهم چه بپوشم و همزمان ذهنم درگیر قرار فرداست و قرار کاریِ گذاشته نشده ام با سایت مسیو سربه هوا. عصبی میشوم وقتی فکرش می آید سراغم. به خودم یادآور میشوم که چیزی نیست و قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. بیشتر نگران اینم که قرار فیکس نشده فردایم را بهم بریزد. و باز به خودم میگویم _ ببین نهایتن اینکه میگی من فردا نمیتونم دیگه. همین! چیزی نیست.
خوشم می آید از اینکه خودم هستم که خودم را دلداری میدهم. و میبینم یک مدتی هست که دیگر منتظر نیستم کسی بیاید و دلداری ام بدهد. بگوید میتوانی و نگران نباش. بگوید من حواسم بهت هست و ...
اتفاق خوشایندیست. اینکه ببینی خودت بیشتر از همه آدمها قدرتش را داری اتفاق بزرگ و خوشایندیست. و یادم می افتد به چند شب پیش که ساق پایم را بغل کرده بودم و یک لحظه به خودم آمد و دیدم که چقدر دوستش دارم! هه.... خنده دار است؟ برای تمام آن لحظات...و اصلن برای همیشه آن ثانیه ها برایم نشانه معرفتیست که خیلی وقت ها لازمش داشتم اما نداشتمش.
در آن چند لحظه هیچ چیزی نبود که بیشتر از ساق پایم بخواهمش, ستایشش کنم, قربان صدقه اش بروم و احساس کنم که عمیقا عاشقش هستم. و به وجودش مفتخرم...
برای خانم سین مسیج میزنم که فردا باش تا ببینمت.  هنوز جواب نداده و من بی اندازه ذوق دیدنش را دارم. حساب میکنم که بعد از ناهار خانه ام را کمی مرتب کنم. دیدار در حلب بخوانم و بروم بیرون...

_خیلی وقت است لاک نزدم. شاید قبل از بیرون رفتن بنشینم به ورانداز و انتخاب لاک برای ناخن های خوش تراشِ کوتاهم. و همزمان دارد صدای چرخیدین پره های کولر و باد خنک و  ملس تابستانی توی خانه میپیچد.

  • ایتالیا .

قربونِ تو شُم , دوباره قریونِ تو شُم...

  • ایتالیا .
4 بار پشت سر هم این کلیپ را ببینید.

https://www.youtube.com/watch?v=GBTc_CkYRxM
  • ایتالیا .