don't move

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

: ﻣﮕﻲ ﮔﺮﺑﻪ
  • ایتالیا .
به آقای انگلیسی میگویم نمیتوانم با خودش حرف بزنم. لطفن تو برو و بگو. میدانم چرا نمیتوانم. دلیل دارم اما میدانم آن دلایل را هم برای آن دست و پا کرده ام که از زیر گفتن اصل ماجرا در بروم و بیشتر از آن وحشت شنیدن حرف هایی را دارم که...

حرفهایی هست که نباید گفته شوند. میتوانند دلایل هر چیزی باشند و اصلن دلایل خوبی هم باشند و اصلن همان ها باشند که دلیل یک سری کارها و واکنش ها هستند اما نباید گفته شوند. چرا!؟ چون چیزهایی را از بین میبرند که شاید سوراخشان گریبان شنونده را ول نکند. حتی بدتر از آن گریبان خود گوینده را. مثل همان دل شکستن است به نوعی که تا اخر عمر دست بردار زندگی فرد مقصر نیست. و حتی دیگر دست آن کسی که دلش شکسته شده هم نیست. (البته این مساله خیلی حاد تر از دل شکستن است چون دل شکستن باز یک صدایی دارد. یک نمود بیرونی بدست میدهد که آدم مقصر دستش بیاید. مثلن مثل خیرگی در فیلم های هندی یا آهنگ های تندی که میزنند که یعنی اینجا... آخ آخ... ولی در این مورد ها انقدر زیر پوستی فقط خودت در خودت پودر میشوی که... زیاد هم دست کسی نمی آید اینجایی که پایشان را دراز کرده اند آنجاییست که نباید میکردند.)

و من هم با جناب دوست نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم چون حق داشت شاکی باشد. حق داشت دعوا کند. حق داشت من را مقصر بداند. بله چون بودم. ولی میدانستم به اعتبار بارها و بارها گفتن حرفهایی که نباید, این بار هم میخواست بجای تمام آن حرفها, حرفهایی بزند که نتیجه شان شاید ربط پیدا میکرد به همان اشتباه من اما به همان جا خلاصه نمیشد و ادامه پیدا میکرد و من خودخواهانه, بله خیلی خودخواهانه نمیخواستم بگذارم به جاهایی برود که نباید برود.
ولی آقای انگلیسی نگذاشت!

برایش نوشتم, و بدون آنکه جا بگذارم برای حرف پس و پیش با یک همین! تمام اش کردم. چیزی نگفت. نمیدانم شاید نمیتوانست چیزی بگوید که البته اگر میخواست میتوانست ولی شاید آن همین کار خودش را کرد که دیگر چیزی نگفت. راستش خودم را آماده کرده بودم که بشنوم حرفایی را که احتمالن قرار بود بزند اما همین کار کرده بود.
به آقای انگلیسی میگویم که چه گفتم و چه شد. او هم در جوابم گفت ولی من آخرش نفهمیدم چرا یکهو نمیخواستی آن کار را بکنی!؟

  • ایتالیا .
ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ. ﻣﻴﺮﻭﻡ ﺗﻮﻱ اﺗﺎﻕ ﺯﻳﺮ ﺷﻴﺮﻭاﻧﻲ و ﺧﺮﺕ و ﭘﺮﺕ ﻫﺎﻱ ﺟﻤﻊ ﻧﻜﺮﺩﻩ اﻡ ﺭا ﻭاﺭﺳﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﺗﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩاﻍ اﺳﺖ. ﮔﻠﻮﻳﻢ ﻫﻨﻮﺯ اﺯ ﺁﻥ ﺩﺭﺩ ﻋﺠﻴﺐ ﺧﺎﻟﻲ ﻧﺸﺪﻩ. ﻣﺜﻠﻦ اﻓﻂﺎﺭﻱ اﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻛﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻳﻚ ﺭﺑﻊ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺷﺐ اﺳﺖ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪﻩ. ﺑﺪﻧﻢ ﺯﻭﺩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻴﺸﻮﺩ, ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﻭﻟﺶ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ اﻣﺎﻥ ﺧﺪا. و... ﻣﻴﺎﻥ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ. ﻫﻮاﻱ ﺧﺎﻧﻪ اﻡ ﺧﻨﻚ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ. ﻣﻴﺮﻭﻡ ﺯﻳﺮ ﺩﻭﺵ و ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺁﺭاﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ. ﻛﺴﻲ ﻧﻴﺳﺖ اﻣﺎ ﺣﺘﻲ ﺑﺎﺭﻫﺎﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﻣﮕﺮ ﭼﻪ ﺑﺸﻮﺩ. ﺳﻌﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﻢ. اﻣﺎ ﮔﺮﻳﻪ اﻡ ﻧﻤﻲ ﮔﻴﺮﺩ. ﺑﺪﻧﻢ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﭼﻴﺰﻫﺎﻱ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﺴﺎﺯﺩ. ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﮕﻮﻳﻢ: ﺑﻌﺪ اﺯ ﻫﺮﺑﺎﺭ اﺗﻔﺎﻕ اﻓﺘﺎﺩﻥ, ﺑﺪﻧﻢ ﭼﻴﺰﻫﺎﻱ ﺟﺪﻳﺪﻱ اﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﻧﺸﺎﻧﻢ ﻣﻴﺪﻫﺪ. اﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﺎ و ﻧﺎﺭاﺣﺘﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺗﺼﻮﺭﺷﺎﻥ ﺭا ﻫﻢ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻡ. ﻧﺎﺭاﺣﺘﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺜﻞ ﺧﺮاﺷﻴﺪﻥ اﻧﮕﺸﺖ ﺗﻮﺳﻄ ﺗﻴﻎ ﻳﻚ ﮔﻞ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺁﺯﺭﺩﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ اﺳﺖ ﺁﺯاﺭ ﺑﺪﻫﺪ. ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ ﻳﺎ ﻧﻪ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻴﻠﻲ ﻃﻮﻝ ﻛﺸﻳﺪﻩ و ﻳﻜﻬﻮ ﺷﻮﻛﻪ ﻣﻴﺸﻮﻡ. اﻧﮕﺎﺭ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻫﻢ ﻗﺮاﺭ ﻧﺒﻮﺩﻩ اﻧﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﺑﻜﺸﺪ و اﻧﻘﺪﺭ ﻭاﻗﻌﻲ ﺑﺸﻮﺩ. ﻳﻌﻨﻲ اﻧﻘﺪﺭ?! 
اﺯ ﭘﻟﻪ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻢ ﭘﺎﻳﻴﻦ و ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﭼﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻧﺪﻳﺪﻩ اﻧﺪ. ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﻢ ﺭﻭﻱ ﻣﺒﻞ ﻗﻬﻮﻩ اﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ و ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ: ﺑﺒﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺗﻨﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺘﺎااا... ﻳﻜﺎﺭﻳﺶ ﺑﻜﻦ.
  • ایتالیا .