don't move

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

: در حسرت یه آخیش گفتنم
  • ایتالیا .
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ اﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﭙﺮﺳﻲ ﺑﻘﻴﻪ ﭼﻲ ﻣﻴﺸﻦ?!!
  • ایتالیا .
از همین جا شروع شد اصلن: چهار زانو نشسته ام روی مبل و مِن مِن میکنم با خودم کلمات را و زور میزنم که همان کلمات روی کاغذ جا شوند و میدانم این هی گفتن این من من کردنو تلاش خوبیت ندارد. 
تاپ مشکی گَله گشادی تنم است با برش یقه چهار گوش و وصل به بند ها... یادم می آید یقه های نقاشی هایم را اینطور کشیده بودم...
چای یخ زده ی همراه با بهار و هل و گل گاو زبان و برگ لیمو و چه و چه را گذاشته ام کنارم و هر از چندی قُلُپی ازش میخورم و طعم ها را در دهانم مزه مزه میکنم و بو میکشم... چای دم نوش_قاطی معرکه است. بوی خانه میدهد. 
تصمیم گرفته بودم خانه را جارو بکشم... این کار را نمیکنم. همه ظرف ها را هم کثیف توی سینک رها کرده ام. می آیم و هر از چندگاهی در سر کار یا حالا توی خانه اینجا را چک میکنم. خبری نیست. میخواهم بنویسم اما هی به خودم میگویم دست نگه دار....دست نگه دار. 
دوش میگیرم و میروم توی اتاق کتاب ها و یادداشت های عراق را برمی دارم. میخواهم بخوانمش. میگذارم کنارم اما نمیخوانمش و قُلُپی از چایی ام میخورم. 
دلم برای بهار (همکارم) تنگ شده... دوست دارم حرف بزند برایم و نگاهش کنم... دوست دارم حرف بزنم برایش و نگاهم کند... دوست دارم بغل کردنش را. نوشته ای که برایش میخواندم نصفه ماند... فکر میکنم تمامش نمیکنم. 
اتفاقات میچرخد توی ذهنم... و حرفی درباره شان ندارم. همان قدر که از سر کار تا خانه همراهمند.... خب!؟ همین!
دوباره اینجا را چک میکنم. چیزی نیست. دوباره چای میخورم و میبینم هربار از خوردنش چیز تازه ای می آید زیر دندانم...
  • ایتالیا .
: ﺑﻲ ﺧﻮاﺑﻲ.
  • ایتالیا .
ﺑﺒﻴﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﺎﺗﻮاﻧﻢ ﺭﺳﻮﻝ.
  • ایتالیا .
ﺑﺎﺯ ﺧﺪا ﺭا ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻫﺮﺩﻭﻱ ﻣﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺗﻮ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻳﻢ.
  • ایتالیا .
: ﻫﻴﭻ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺖ.
  • ایتالیا .

ﻛﺘﺎﺏ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻱ اﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﻪ ﺁﻳﺪا ﺭا ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ, ﺑﻌﺪ اﺯ ﺳﻪ ﻳﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﻛﻠﻤﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ, ﻣﻴﺒﻨﺪﻣﺶ, ﺗﺤﻤﻠﺶ ﺭا ﻧﺪاﺭﻡ, ﻋﺼﺒﻲ اﻡ ﻣﻴﻜﻨﺪ, ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ اﻡ ﻣﻴﻜﻨﺪ, ﺧﻮﻧﻢ ﺭا ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ, ﺁﻥ ﺟﻮﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﻡ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ اﺯ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ: ﺣﺮﺻﺶ ﮔﺮﻓﺗﻪ! و ﺁﻥ ﺣﺮﺻﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺭا ﺟﻮﺭﻱ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﻓﻼﻧﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ! و ﺑﻠﻪ. ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻮﺭﻱ ﺣﺮﺻﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﺳﻮﺧﺘﻪ اﻡ! ( ﺧﻮﺩﻩ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺤﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺭﺵ ﻫﻢ ﭼﺮاﻱ ﻭاﻗﻌﻲ ﻫﺴﺖ ﻫﻢ ﻭا ﺑﺎ ﻛﺸﺶ ﻣﻴﭙﺮﺳد ﭼﺮا?!! و ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮاﻱ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻧﺪاﺭﻡ! ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ ﻳﺎ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻛﻨﻢ. ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻗﺒﻮﻻﻧﻢ ﻛﻪ ﺁﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﺪ: اﺣﻤﺪ ﺗﻮ. ﻭاﻗﻌﻳﺴﺖ. ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻘﺒﻮﻻﻧﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻳﺪا ﺑﺮاﻳﺶ ﺟﻬﻨﻢ اﺳﺖ, ﻭاﻗﻌﻦ ﺑﺮاﻳﺶ ﺟﻬﻨﻢ اﺳﺖ. و ... ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ, ﺩﻏﻞ ﺑﺎﺯ! ﻣﮕﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ... اﻳﻦ ﻫﻤﻪ?! ﻧﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ, اﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺁﻥ ﻫﻢ اﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻴﻆ! 

و ﻛﺘﺎﺏ ﺭا ﻣﻴﺒﻨﺪﻡ! 

_ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ, ﺑﻪ اﻳﻦ ﺣﺪ ﻭاﻗﻌﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ, ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ...

_ ﻛﺴﻲ ﺟﺎﻱ ﺗﻮﺭﻭ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ! 

_ ﭼﻪ ﺭﺑﻂﻲ ﺩاﺭﻩ?!!! ﭼﻪ ﺭﺑﻂﻲ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻣﻦ ﺩاﺭﻩ?!!!!! 

_ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺑﻂﺸﻮ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ


پ.ن: ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﺪ اﺣﻤﺪ ﺗﻮ... ﻭاﻗﻌﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ اﺣﻤﺪ ﺗﻮ. 

پ.پ.ن: ﻳﻚ اﻣﺎ ﭘﺲ ﺁﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻟﻴﺴﺖ.

  • ایتالیا .
ﺑﺎﺯ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺷﺮﻭع ﻛﻨﻢ ﻫﻮﻝ ﻣﻴﺸﻮﻡ. ﻳﺎﺩﻡ ﻣﻴﺮﻭﺩ. ﻳﺎﺩﻡ ﻣﻴﺮﻭﺩ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﭼﻪ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. ﻛﻠﻤﻪ ﻫﺎ ﻓﻘﻄ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﺭاﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻳﺎ ﺑﺮﮔﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ , اﻧﮕﺎﺭ ﻣﻴﺪاﻧﻨﺪ ﻛﻲ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺘﻮاﻧﻢ ﺛﺒﺘﺸﺎﻥ ﻛﻨﻢ. ﺩﻟﻢ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ اﻣﺎ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮﻩ ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻢ ﺷﺒﻬﺎ ﺯﻭﺩﺗﺮ اﺯ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﺮﺳﻢ ﺑﺴﺘﻪ و ﺭﻓﺘﻪ اﺳﺖ. 
ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻜﻨﻢ,  ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﻜﺎﺭ, ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ اﺣﺴﺎﺱ ﺑﻬﺘﺮﻱ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻫﺪ, اﺣﺴﺎﺱ ﻣﻔﻴﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺜﻠﻦ!! ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺖ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺫﻭﻕ ﭼﻴﺰﻱ ﺭا ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ و ﻣﻴﺪاﻧﻢ اﺯ ﺗﻨﺒﻠﻲ ﺧﻮﺩﻡ اﺳﺖ!
ﺩﻳﺸﺐ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ اﺯ ﻛﺎﺭ ﺑﻴﻬﻮا ﻳﺎﺩﻡ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﺁﻗﺎﻱ ﻣﻌﻠﻢ ﻳﻚ ﺑﻬﺮ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻴﺸﺪﻱ! 
ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺣﺎﻻ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺣﺮﻓﺶ ﺭا و ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻋﻤﺮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺣﺮﻓﺶ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﭘﺮ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ! 
  • ایتالیا .
اﺯﺵ ﻣﻴﭙﺮﺳﻢ ﺩﻟﺖ ﺑﺮاﻳﺶ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ? ﻣﻴﮕﻮﻳد: ﻫﻪ ﻧﻪ! 
ﺟﺎﻟﺐ اﺳﺖ ﺑﺮاﻳﻢ, اﻳﻨﻜﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺑﺎﻫﻢ,  ﺁﻥ ﻭﺭ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻲ ﺭا ﻧﺩاﺭﺩ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﺵ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ, ﻧﻴﺴﺖ. ﻫﻤﻴﺸﻪ اﺣﺴﺎﺳﻲ ﺩاﺷﺘﻪ اﻡ اﻳﻨﻮﺭ و ﺁﻧﻮﺭ ﺭاﺑﻂﻪ اﻡ. و ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﻛﻪ اﻳﻨﻂﻮﺭ ﺑﻮﺩﻩ اﻡ. اﻳﻨﻂﻮﺭ ﺑﻮﺩﻥ اﻧﮕﺎﺭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺁﻥ ﺣﺲ ﺷﻜﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻴﺪاﺩﻩ, ﺣﺘﻲ اﮔﺮ... ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻮاﻗﻊ ﻭاﻗﻌﻦ ﺁﻧﻂﻮﺭ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ اﻡ. ﻭ اﺣﺴﺎﺱ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺑﻬﻢ ﺩاﺩ. ﭼﺮا ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻳﻨﻂﻮﺭ ﺷﺪﻩ? ﭼﺮا ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻧﻜﺮﺩﻡ? ﭼﺮا ﻭاﻗﻌﻦ?!
  • ایتالیا .